ازدواج، آموزگاری بزرگ است
ازدواج غيرلازم نيست؛ براي اينكه سر عقل بيايي، لازم است. ازدواج، تو را عاقل ميسازد. ازدواج لازم است، و با اين وجود نقطهاي فرا ميرسد كه بايد از آن نيز گذر كني. مانند يك نردبام است. تو از نردبام بالا ميروي تو را به بالا ميبرد؛ ولي لحظهاي فرا خواهد رسيد كه بايد نردبام را نيز پشت سر رها كني. اگر به چسبيدن به نردبام ادامه دهي، خطرناك خواهد بود.
از ازدواج، چيزي بياموز! آن نمايانگر تمام دنيا در شكلي كوچك است. چيزهاي بسياري به تو ميآموزد. تنها افراد ميان حال mediocre هستند كه چيزي از آن نميآموزند. وگرنه ازدواج به تو ميآموزد كه تو چيزي از عشق نميداني نميداني كه چگونه رابطه برقرار كني، نميداني چگونه ارتباط بگيري و چگونه متحد شوي و نميداني كه چگونه ميتوان با ديگري زندگي كرد.
ازدواج يك آيينه است: چهرهات را در تمام جنبههاي مختلف نشانات ميدهد و تمام اينها براي بلوغ و پختگي تو مورد نياز است. ولي انساني كه براي هميشه به آن ميچسبد، ناپخته باقي ميماند. انسان بايد به وراي آن نيز برود.
ازدواج، در اساس به اين معني است كه تو هنوز قادر نيستي كه تنها بماني به ديگري نياز داري. بدون ديگري احساس بيمعني بودن ميكني و با ديگري نيز احساس رنج ميكني.
ازدواج واقعيت خودت را به تو ميآموزد كه در ژرفاي درونات چيزي هست كه نياز به تحول دارد. اگر بتواني در تنهايي نيز مسرور باشي و بتواني با ديگري نيز مسرور باشي. آنگاه ازدواج ديگر يك ازدواج نيست، زيرا ديگر قيدي نخواهد بود. آنگاه ازدواج يك مشاركت و عشق است. آنگاه ازدواج به تو آزادي ميدهد و تو نيز آن آزادي را كه ديگري براي رشدش نياز دارد به او خواهي داد.
ازدواجهاي معمولي يك اسارت ناخودآگاه است: تو نميتواني تنها زندگي كني، پس به ديگري تكيه ميدهي. ديگري نيز نميتواند به تنهايي زندگي كند، پس به تو وابسته ميشود. و ما از كسي كه به او متكي هستيم، نفرت داريم؛ كسي مايل نيست به ديگري وابسته باشد. ژرفترين ميل ما، داشتن آزادي است. آزادي كمال ـ و وابستگي با آزادي مخالف است. همه از وابستگي تنفر دارند، براي همين است كه زوجها، پيوسته در جنگ هستند و نميدانند كه چرا ميجنگند. آنان بايد در مورد اين موضوع مراقبه كنند، و درباره آن تعمق كنند كه سبب ستيز آنان چيست. هر چيزي بهانهاي است براي جنگيدن. اگر يك بهانه را تغيير بدهي، بهانهاي ديگر پيدا ميشود. اگر بهانهاي وجود نداشته باشد، بهانهاي ابداع خواهيد كرد، به نوعي اين ستيز بايد ادامه پيدا كند.
جنگ بين زوجها، دليلي پايهاي دارد كه ربطي به هيچ بهانهاي ندارد. دليل اصلي اين است، تو از فردي كه به او متكي هستي، نفرت داري. ولي تو نميخواهي اين را تشخيص بدهي ـ نميخواهي اين واقعيت را دريابي، از فردي كه باور داري دوستش داري، متنفر هستي. نفرت تو به اين سبب است، اين ديگري است كه مانع تو ميشود. به حريم فردي تو تجاوز نميكند، تو را مقيد ميسازد و تو را از هر سو محدود ميسازد. آزادي تو افليج و زمينگير گشته است. چگونه ميتواني آن ديگري را دوست داشته باشي؟ و تو نيز با ديگري چنين ميكني. او چگونه ميتواند دوستات داشته باشد؟
ازدواج، يك آموزش بزرگ است؛ فرصتي است براي آموختن چيزي: اينكه وابستگي، عشق نيست كه وابسته شدن يعني تضاد، درگيري، خشم، غضب، نفرت، حسادت، مالك شدن، تسلط داشتن، و انسان بايد بياموزد كه وابسته نباشد. ولي براي اين بايد بسيار حالت مراقبهگون داشته باشي؛ تا بهتنهايي چنان مسرور باشي كه نيازي به ديگري نداشته باشي. وقتي كه به ديگري نياز نداشتي، وابستگي از بين خواهد رفت.
وقتي كه محتاج ديگري نباشي، ميتواني شاديات را سهيم شوي ـ و سهيم شدن زيباست.
من در دنياخواهان رابطهاي از نوعي متفاوت هستم. من آن را رابطه داشتن relating ميخوانم تا با آن ارتباط relationship كه شما ميشناسيد تفاوت داشته باشد. خواهان ازدواج از نوعي ديگر در دنيا هستم. من آن را ازدواج نخواهم خواند، زيرا اين واژه مسموم گشته است. ميخواهم فقط آن را يك دوستي نبام نه يك قيد قانوني، تنها يك با هم بودن عاشقانه بدون قول و قراري براي فردا ـ همين لحظه كافي است. و اگر در همين لحظه يكديگر را دوست بداريد و بتوانيد در همين لحظه از يكديگر لذت ببريد، اگر در همين لحظه با هم سهيم باشيد، لحظه بعدي از همان زاده خواهد شد و غنيتر و غنيتر خواهد گشت. و همانطور كه زمان ميگذرد ژرفتر خواهد شد، ابعاد تازه خواهد يافت، ولي قيد و بندي ايجاد نخواهد كرد.
بنابراين، در نگرش من از يك بشريت جديد جايي براي آن نوع ازدواجهاي قديمي يا خانواده قديمي وجود ندارد، زيرا ما به قدر كافي رنج كشيدهايم. خوب ميدانم كه زن و مرد نياز خواهند داشت كه با هم باشند.
ولي نه از روي نياز بلكه از روي شادماني سرشار، نه از روي فقر بلكه به سبب غنا ـ زيرا تو چنان فراوان داري كه بايد آن را ببخشي و نثار كني. درست مانند گلي كه ميشكفد، و عطرش را به بادها ميسپارد، زيرا از آن، عطر چنان سرشار است كه بايد آن را رها سازد. و يا مانند وقتي كه ابري وارد آسمان ميشود و ميبارد بايد ببارد چنان سرشار از آب باران است كه بايد آن را سهيم شود.
تا به امروز، ما به انسان كمك نكردهايم كه عشق را بشناسد؛ برعكس او را وادار كردهايم تا ازدواج كند. ازدواج در ابتدا آمده، عشق بعدها خواهد آمد، تمام اين فكر يك خطاي بزرگ است. انسان هزاران سال است كه در جهنم، زندگي كرده است. او به اين عادت كرده است. در واقع چنان به اين اوضاع عادت كرده است كه حتي فكر دنيايي بدون ازدواج نيز براي او تكاندهنده است.