بيداري معنوي يا بيماري معنوي؟
١ـ بحرانهايي كه پيش از بيداري معنوي بهوجود ميآيند.
٢ـ بحرانهايي كه به دليل بيداري معنوي به وجود ميآيند.
٣ـ واكنشهاي كه بهدنبال بيداري معنوي بهوجود ميآيند.
٤ـ مراحل «فرآيند تكامل فراجهشي شخصيت» كه طي آنها، افراد ميتوانند به سطوح بالاتر يا معنويتر تحقق خويش دست يابند.
آساگيولي معتقد است كه در حال حاضر افراد زيادي بيداريهاي معنوي پيدا ميكنند و اگرچه اين موارد بر شواهد نقلي و غيرعيني استوار است، ولي تعداد گزارشها بسيار زياد است. گراف و گراف (١٩٨٩ م) نيز همين ادعا را داشتهاند و ديدگاه گستردهتري از بيداري معنوي را تحت عنوان شكوفايي يا پيدايش معنوي ارائه كردهاند. آنها دهگونه از چهرههاي اين معنويت را توصيف كردهاند:
١ـ حالتهاي تسخير روح: گراف و گراف (١٩٨٩ م) موارد متعددي از اين تسخير را بررسي كردهاند و آن، زماني است كه شخص احساس ميكند بهگونهاي، يك موجود بيروني به او وارد شده است. اين محققان معتقدند كه اين حالت را تنها بايد بهعنوان بحران معنوي قلمداد كرد و نه چيزي كه با ترس و هراس به آن پاسخ داد.
٢ـ بيداري كونداليني: اين واژه، به انرژي موذي يا معنوياي اشاره دارد كه به شكلي پنهان، در انتهاي پاييني ستون فقرات قرار دارد. برخي از تمرينهاي يوگا، سعي در بيدار كردن و آزاد ساختن اين انرژي دارند كه اين امر، ميتواند به خودي خود نيز اتفاق بيفتد. ظاهراً لازم است كه با احتياط با اين بيداري روبهرو شد.
٣ـ دورههاي آگاهي اتحادي (تجربههاي اوج): تجربههايي شبيه به تجربه معنوي هستند كه در آنها، شخص احساس ميكند به كل آفرينش پيوسته است.
٤ـ احياي روانشناختي از طريق بازگشت به مركز: يك نوع افراطي از فرآيند فرديت يافتن، كه به وسيله يونگ ارائه شده است. براي آنكه شخص واقعاً به يك موجود مجزا تبديل شود. اين موارد، با مبارزه دروني و حالتهاي بينشي ايجاد ميشود.
٥ـ بحران گشايش رواني: بهمعناي افزايش تواناييهاي شهودي است كه در انواع بيداري معنوي، رايج است. در اين مورد، تواناييها بهطور چشمگير و گيجكنندهاي افزايش مييابند.
اين تواناييها ميتوانند حالتهايي از قبيل احساس قبل از وقوع، تلهپاتي و غيببيني را در بربگيرند. احتمال بهوجود آمدن تجربههاي خارج از بدن نيز وجود دارد كه در اين حالت، گويي هوشياري شخص از بدن او جدا شده و از فاصله دور، قابل مشاهده است.
٦ـ تجربههاي زندگي ديگر: بهمعناي آگاه شدن فرد از اين پديده است كه او پيش از اين نيز در ادوار گذشته، زندگي ميكرده است و با افراد و مكانهايي در ارتباط بوده است كه ميتوانند با زندگي فعلي او مرتبط باشند؛ اين پديده ظاهراً آشناييهاي غيرقابل فهم، بدون سابقه و مشكلات احتمالي با ديگران را توجيه ميكند.
٧ـ ارتباط با ارواح راهنما يا كاناليزه كردن: روح راهنما، موجودي معنوي است كه به زندگي شخص معيني علاقه دارد و اطلاعات مفيدي را در اختيار او ميگذارد. اگر اين اطلاعات بهطور مستقيم به ديگران داده شود، معمولاً آن را كاناليزه كردن مينامند.
٨ـ تجربههاي نزع (در حال مرگ): در حال حاضر، چنين تجربههايي را افرادي كه دچار سانحه مرگبار شدهاند يا تحت جراحيهاي سخت و جدي قرار ميگيرند، گزارش ميكنند. در بسياري از اين گزارشها شخص در تونل، بهسوي يك نور سفيدرنگ ميرود، ارواح دوستان و خويشاوندان مرده را ميبيند و سپس مجبور ميشود به بدن برگردد. كه معمولاً آن را از بيرون ميبيند. اغلب گزارش ميدهند كه پس از چنين تجربهاي، ترس از مرگ در آنها از بين ميرود و تغيير قابل ملاحظهاي در زندگي خود مشاهده ميكنند (مودي، ١٩٧٥ م).
٩ـ تجربههاي مربوط به رويارويي از نزديك با بشقابهاي پرنده: بهمعناي احساس رويارو شدن با سفينهها و موجودات قضايي يا دزديده شدن به وسيله آنها، كه غالباً بحرانهاي عاطفي و عقلاني جدي در پي دارد و داراي وجوه مشترك زيادي با شكوفايي معنوي است (گراف و گراف، ٢٣: ١٩٨٩ م).
١٠ـ بحران شاماني: اين فرآيند اغلب بهصورت نوعي بيماري است كه شخص را به يك شامان تبديل ميكند. جوامعي كه بحران شاماني در آنها رايج است، اين پديده را ميشناسند و از آن حمايت ميكنند و آموزش ميدهند، ولي در جوامع غربي، تجربههايي از اين دست، احتمالاً درست تشخيص داده نميشوند.
تجربه فراتر رفتن از درك خويش به قلمرو فرافردي و يا به حالت هوشياري دگرگون، معمولاً به مثابه شفادهندگي قلمداد ميشود (وون، ١٩٨٦).
وون (١٩٩١) در عين حال معتقد است كه در تلاش فرد براي رسيدن به معنويت، جنبه «تاريك و ناشناختهاي» وجود دارد كه شامل همان مواردي است كه وون آنها را «خوگيري معنوي مينامد» و اساس آن را تفكر آرزويي (خيالبافي) و مسئوليتگريزي ميداند. او عقيده دارد كه به همين دليل برخي از رواندرمانگران، معنويت را بهصورت پديده آسيبشناختي مينگرند. علاوه بر اين معتقد است كه روشهاي معنوي نميتوانند جايگزين مواجه شدن با مشكلات واقعي شوند، هر چند روشهاي معنوي معتبر (صحيح)، به حل مشكلات واقعي زندگي كمك ميكنند. ويلبر (١٩٨٠م) نظريه متفاوتي ارائه ميدهد كه براساس آن، ما ميتوانيم هر دو نوع تجربه پيش فردي (بهمعناي تجربههاي بازگشت به دوران طفوليت و پيش از آن) و تجربههاي فرافردي را با هم داشته باشيم. ويلبر معتقد است كه بايد بين اين دو تجربه، تمايز قائل شد.
تصور نميكنم كه نقش درمانگر، انكار اصالت تجربه معنوي مراجع باشد. بر عهده خود مراجع است كه با تجربههايي از اين دست كار كند و آنها را، احتمالاً با حمايت درمانگر دريابد. كارلات معتقد است كه بايد از رويكرد انسانشناسياي اسكر (١٩٨٤ م) پيروي كنيم. يعني تجربههاي معنوي و مذهبي را تفسير كنيم، ولي سعي نكنيم آنها را كاهش دهيم. «اگر به فرد اجازه داده شود تا تجربههاي معنوي خود را تشريح كند، بيآنكه واكنش شكاكانهاي به او نشان داده شود، ممكن است شخصاً بتواند بهمعناي روانشناختي تلاش خود را براي رسيدن به معنويت، دست پيدا كند» (كارلات، ١٤٨: ١٩٨٩ م). اين يك ديدگاه پديدارشناختي است كه پس از اين، مورد بررسي قرار خواهد گرفت. البته كارلات معتقد است كه براي شناخت اين تجربه، چارچوب روانشناختي بهتر از چارچوب معنوي است و اين همان انتقادي است كه جان روان (١٩٩٣٩ م) به يونگ وارد ميداند.
دیدگاهتان را بنویسید