طريقت طبيعت، سبك من است
استاد ديگر من آب است كه با رود روان ميرود و جريان دارد در هستي. ميرود از پي ريشههاي سپيدار، كاج، افرا و اقاقيا و من هيچگاه نخواستم سراب باشم در چشمها كه جماعتي را، توهمي به دنبال خود بكشم. نماد تائو آب است و خود تقرير زبان طبيعت است. هميشه آب است كه با ريشهها پيوند نزديك دارد و به همين دليل سالهاست رازهايم را با آب ميگويم و او واژههاي مرا به جريان مياندازد. حتماً ميدانيد آب است كه رؤياي شيرين باغ را به ثمر مينشاند.
كافي است ذهنات از قواعد و قوانين آب پيروي كند، آنگاه نگاههايت، قفس عادت را ميشكند. وقتي مرامت آبگونه باشد، تكلمت شيرين ميشود و گاهي قطره باراني خواهي شد كه از آسمان بر زمين ميباري و گاهي آب زلالي خواهي شد كه از آسمان بر زمين ميباري و گاهي آب زلالي خواهي شد بر پاي گلدانهاي مردم. خيليها در زندگي، سردرگم استادند و يا در انديشههاي مسموم، پرسه ميزنند. كافي است از هندسه كلمات و قوانين رياضي اين چهار استاد در زندگي روزمره، آب، باد، خاك و آتش پيروي كنيد؛ ديگر از لودگي و لوندي انديشههاي پوچگرايي، دفاع نميكنيد. تگرگ شكلي از آب است كه در زمستان خودنمايي ميكند، سماع و رقص تگرگ، باران و برف را بشنويد و بنگريد. اگر آب نبود، برف، باران و آبسالي هم نبود. گاهي انسان ميتواند سجادهاش را در آب پهن كند و خود را تماشا كند. زندگي را بيآب تصور كن!
استاد سوم من خاك است و خاك برايم زيباست، چرا كه پدرم اكنون در آن خسبيده است و از او محافظت خواهد كرد. ميدانم كه روزي روح پدرم در نهالي از خاك خواهد روييد. خاك را ميستايم چرا كه با ريشهها دمساز است. يادم ميآيد روزهايي كه امروز نبودند، وقتي كه معلمم به من ميگفت: خاك بر سر. نه، ناراحت نميشدم من از همان كودكي به هويت خاك احترام ميگذاشتم و حتي اينگونه را تحقير نميدانستم. وقتي به باغ، يا به شاليزار و گندمزار و كشتزار ميروم، تازه ميفهمم موجوديت استادم، خاك چقدر ارزش دارد و يا حتي زماني كه ميفهمم طرف مقابلم، آدمي است خاكي، احساس صميميت ميكنم با او. خاك با آب همزاد خوبي هستند و همديگر را خوب درك ميكنند. قسمتي از زمين موجود، سرشار از استاد بزرگ است. وقتي كودكي با خاك بازي ميكند، تخيل او را شكل ميدهد. در حيرتم چرا طبيعت، خاك را مأمنگاه انسان انتخاب كرده است. خالق، در خاك ميخندد، در آب ميغرد، در باد تكلم ميكند و در آتش، طبيعت را گرم ميكند. من از خاك تواضع را ميآموزم. پايان جسم من و تو نيز در خاك است. زندگي را بيخاك تصور كن!
استاد آخرينم آتش است كه در خورشيد، خودنمايي ميكند و اگر آفتاب نبود، نابينايي همهجا رسوخ پيدا ميكرد. هندسه كلمات آتش، شعله، حرارت، گرما، روشنايي و… است. بگذار درونت مركز آتش باشد، گرما، حرارتِ بودن، ديدن، شنيدن، جريان. تصميم دارم ساحت آتشم را گسترش دهم به عمق درون و هر روز، خورشيدي در پهناي دنياي درون باشم و روشنايي بيافرينم. گاهي در شعله ظاهر ميشوم و در شعر، به قرص درميآيم چون ديوانگان. از خود بيخود ميشوم. آتش را در درون خود تماشا كنيد، تابش خورشيد را بنگريد كه سراسر، هيجان زندگي و دميدن روح شكفتن در گياهان، پرندگان، حيوانات و انسانهاست. طبيعت را، بيآتش تصور كن! چه سرمايي و سوزي در نگاهها پاشيده خواهد شد. گستره واژگاني آتش بسيار است. گاهي در نگاهي، در انديشهاي دروني و در آوازي، آتشي را مشاهده ميكني. امروزه خيليها خود را خورشيد تصور ميكنند، اما اتمسفر اطرافشان يخبندان است. را اگر در شكل دايرهاش ببيني از درك معناي دروني عميق آن، غافل خواهي شد.
اين چهار عنصر، استاد واقعي من هستند. در واقع من از چهار سبك تائو و هندسه كلمات آنان پيروي ميكنم و درسها و مشقهايم را پيش آنها ميخوانم. استاداني كه هيچ غل و غشي در آنها نيست، مهربان، آرام و بدون خشونت. انسان زماني ميتواند از دوست داشتن و عشق ورزيدن واقعي سخن بگويد كه به طبيعت پناه ببرد، سجاده نگاهش را در آنجا پهن كند و قواعد آن را رعايت كند. وقتي تو از مكتب نرم و زلال آب پيروي بكني، دركات متفاوت خواهد شد. هميشه آب در جريان است. انعطاف، روش اوست و كارش اين است كه سيراب كند ريشهها را، و بنوشاند مرغكان، حيوانات و انسانها را، و ببخشد هر آنچه را در چنته دارد.
ذهن تو كافي است از بُعد ظاهري، به آب فكر نكند و بُعد معنايي آن را درك كند. اين چهار استاد، كارشان توليد، سازندگي و حيات است.
من تمام واژگان انساني مثل عشق، آزادي، آواز و موسيقي را با جريان عقلاني و رياضي طبيعت تطبيق ميدهم. شايد بهتر باشد در درونت با فلسفه شناخت طبيعت، دوباره آشنا شوي و طبيعت را در حوزه آگاهيات بياوري. زماني كه طريقت طبيعت را پيشه كني، شاگردي اختيار خواهي كرد و هر لحظه در گوشه چشم يكي از سرنشينان طبيعت مينشيني و عشق و واقعيت واژههاي زندگي و كائنات را ميآموزي. نقاشيهاي جهان را مينگري و سقف زيبايي و ذوق خالق را محاسبه ميكني و انسان را آكواريوم كوچكي از كائنات و هستي ميداني. درست است كه جامعه ما هزار مشكل سياه تودرتو دارد، اما زيباييهاي زندگي، دايره تماشاي تو خواهند شد. به نظر من هر چه زودتر بايد، به دهكده طبيعت بازگردي.
بيلان تاريخ زندگيات را بررسي كن. چقدر پر از اتاقهاي تنهايي است!
انسان فقط در جادههاي طبيعت، به مقصد و معنويت خالص ميرسد. اين همه درگيري با مفاهيم و واژهها، تو را دچار سرگيجه كرده است. به جاي ور رفتن با واژهها و مفاهيم، بايد مستقيماً به طرف تجربه واقعيت در طبيعت بروي. اگر كودكي از من بپرسد، خالق كيست؟ بيتوقف يك گل سرخ به او ميدهم و او را به تجربه مستقيم واقعيت گل سرخ تشويق ميكنم، اگر باز هم بپرسد، دستش را در دست چشمان پلنگ ميگذارم و اگر باز هم بپرسد، پروانه، سنجاقك و تبسم را به او هديه ميدهم. او را معطل فلسفه و واژههاي عاريتي نميكنم. هنوز ذهن خيليها، از درك عميق زبان آب، باد، خاك و آتش، كال است. بيا و دوباره شكل ديگر گياهان را درك كن و زبان آنها را بشنو، قدري مثل اجزاي ديگر طبيعت، مفيد باش. به مزرعه گندم برو و رقص نرم گندمزار را تماشا كن و سماع خالق را تصور كن! حنجره و آوازت را در ميان شكوفهها و گلها رها كن. جمجمه من در اين لحظه پر از صداي چكاوكها، كبوترها، قناريها، قطرههاي باران و بلنداي خنده عاشقهاست. برخيز و خود را در رودخانههايي كه در عبورند، شناور كن! الفاظ خشن و واژههاي خشك و نگاههاي جنگي را دور بريز! با رواديد و ويزاي گل سرخ، به قلب ديگران برو و به ترويج و گسترش صفحههاي عاشقانه در جهان بپرداز! بيداري در تائو ممكن است.
وقتي به تائو بازميگردي، چشمي در درون شما باز ميشود كه تو را عاشقمسلك ميكند و هر چه بدبيني است در تو تعطيل ميشود. ديگر از تنهايي خبري نيست! لب ايوان خانهتان كه مينشيني، هزار پرنده و مرغك را ميبيني، كه نوعي ديگر ميخوانند و تو چقدر صميمانه آنها را ميشنوي. به كنار گلها كه ميروي چقدر رنگ، شكل و بو كشف ميكني. ديگر به خرها، گاوها و برهها، توهين نميكني. زلال ميشوي زلال. احساس ميكني كه دوباره متولد شدهاي. ديگر زير بارش باران و برف بيگانه نيستي، بر باران تاب ميبندي. در غرش رعد و برق آسمان احساس ميكني، كه تائو چقدر چهارشنبهسوري به سبك خودش را دوست دارد. طبيعت كتابي است كه تو را به تافل و توهم نميبرد. تو نگاه! كن چه بسيارند جواناني كه اسير اين اسمها و ايسمها شدند و بعد در رنجها و هذيان، آويزان شدند و امروز همراه خود نيستند، اكنون هزاران زن و مرد، آوازه در هذيان خويشند و در حالت تهوع انديشههايي هستند كه قرار بود آنها را خوشبخت كند و نكرد. آدميايي كه باروت تجسم ميكردند و در سايه پرتاب گلولهها، به عشق فكر ميكردند، اما امروز پر از خشونت و پرخاشگري شدهاند و ديدهايم كه اين راه هم، در تاريخ برگشت خورد و فقط آدميان بودند كه قرباني شدند.
طبيعت خود، خالق است و زماني كه تو به طرف او ميروي، يك انسان معنوي ميشوي بيخرافات. ديگر سرگيجه اين همه واژههاي بيعمل را نميگيري. برخيز و با تائو همراه باش. تائو منتظر رقص قلب توست. گذرنامهات آماده است. هجرت از اين همه حرفها، آداب و لذتها.
عشق مرا درياب، فقط عشق. قدري ظريف باش! مراقبه واقعي، فقط در عمق معنايي تائو ميسر است. بيا، بيا از اين تنگستان برويم من و تو. و دراز بكشيم روي كاشيهاي احساس طبيعت و نگاه كنيم به آسمان لاجوردي، آواز و چشمانمان را آغشته كنيم به روشنايي ماه و ستارهها و در محاصره نغمههاي طبيعت گم شويم. برخيز، اينجا سرزمين بيداري است. مديتيشن و حضور واقعي اينجاست.
بدرود!