عشق را در قلب خود جستوجو كن!
اگر خانهات را دوست نداشته باشی، آن را تمیز نخواهی كرد؛ آن را رنگآمیزی نخواهی كرد، اطراف آن را با گلهای نیلوفر، تزئین نخواهی كرد. اگر خودت را دوست نداشته باشی، در اطراف خودت باغچهای زیبا نخواهی آفرید، تو خواهی كوشید تا نیروهای بالقوهات را رشد دهی و هر آنچه را كه در وجود داری بیان و آشكار سازی. اگر عاشق خودت باشی، بر خودت باران عشق خواهی بارید و خویشتن را از آن تغذیه خواهی كرد و اگر عاشق خودت باشی، حیرتزده خواهی شد: دیگران نیز تو را دوست خواهند داشت. هیچكس فردی را كه عاشق خودش نباشد، دوست نخواهد داشت. تو، اگر نتوانی حتی خودت را دوست بداری، چهكس دیگری زحمت آن را خواهد كشید؟ و كسی كه خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند خنثی بماند. یادت باشد، در زندگی هیچچیزی خنثی نیست.
چنین كسی، نفرت دارد، باید متنفر باشد ـ زندگی نمیتواند خنثی باشد. زندگی همیشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشی، به این معنی نیست كه میتوانی فقط در حالت دوست نداشتن باشی.
و كسی كه نفرت داشته باشد مخرب میگردد و كسی كه از خودش نفرت داشته باشد، از سایرین نیز متنفر خواهد بود. او پیوسته در خشم، عصبیت و خشونت است. چنین شخصی، چگونه میتواند امیدوار باشد كه دیگران دوستش بدارند؟ تمام زندگیاش نابود خواهد شد. عشق ورزیدن به خود، یك ارزش مذهبی والاست.
من به شما، عشق به خود را میآموزم. ولی به یاد بسپار، عشق به خود، غرور نفسانی نیست، ابداً چنین نیست. در واقع، درست بر خلاف آن است. كسی كه خودش را دوست داشته باشد، درخواهد یافت كه خودی در او وجود ندارد. این یكی از اسرار كیمیاگری است كه باید آموخته، درك و تجربه شود: «عشق، همیشه نفس را ذوب میكند». هر گاه عشق بورزی، «خود» از بین میرود. وقتی عاشق زن یا مردی هستی، دستكم برای چند لحظه كه عشق واقعی وجود داشته باشد، خودی در تو نخواهد بود، نفسی در كار نخواهد بود.
عشق و نفس نمیتوانند با هم وجود داشته باشند. مانند نور و تاریكی هستند: وقتی نور بیاید، تاریكی ناپدید میشود. اگر خودت را دوست داشته باشی، شگفتزده خواهی شد. عشق به خود، یعنی از میان رفتن خود. در عشق به خود، خودی وجود نخواهد داشت.
تضاد در اینجاست، عشق به خود كاملاً بیخودی است. این عشقی خودخواهانه نیست. زیرا هر جا نور باشد، تاریكی نیست و هر جا عشق باشد، نفس نیست.
عشق، نفس یخبسته را ذوب میكند. نفس، مانند قطعهای از یخ است و عشق مانند خورشید بامدادی. گرمای عشق میآید و نفس را ذوب میكند. هر چه خودت را بیشتر دوست بداری، نفس كمتری در خودت خواهی یافت.
و آنگاه این عشق، به مراقبهای بزرگ مبدل خواهد شد، یك گام بزرگ به سوی خداوند. تا جایی كه به عشق به خود مربوط میشود، تو این را نمیدانی، زیرا تو خودت را دوست نداشتهای. ولی دیگران را دوست داشتهای؛ لمحاتی از آن، شاید، برایت روی داده باشد. شاید لحظات كیمیایی را داشتهای كه در آن، ناگهان تو نبودهای و فقط عشق وجود داشته، تنها انرژی عشق جاری بوده، از هیچ مركزی، از هیچجا به هیچجا. وقتی دو عاشق با هم نشسته باشند، دو هیچ كنار هم نشستهاند، دو صفر و زیبایی عشق در همین است، تو را كاملاً از خویشتن تو، تهی میسازد.
خودت را به درون عشق بریز تا در دنیای درون، فضایی ایجاد شود. زیرا خداوند وقتی وارد میشود كه در درون تو فضایی برای او باشد و فضایی بزرگ مورد نیاز است، زیرا تو بزرگترین میهمان را دعوت میكنی. تو تمام هستی را به درونت دعوت میكنی. تو به یك هیچ بینهایت نیاز داری. بهترین راه برای هیچ شدن، عشق است.
پس یادت باشد، غرور نفسانی ابداً عشق به خود نیست. غرور نفسانی، درست نقطه مقابل آن است. كسی كه قادر نبوده، خودش را دوست بدارد، نفسانی میگردد. غرور نفسانی را روانشناسان، «خودشیفتگی» میخوانند.
شاید تمثیل نارسیوس را شنیده باشید: او عاشق خودش شد. با نگاه كردن به سطح دریاچه، او عاشق تصویر خودش شد.
حالا تفاوت را ببین: كسی كه عاشق خودش باشد، عاشق تصویرش نخواهد شد؛ او فقط خودش را دوست دارد. نیازی به آینه ندارد. او خودش را از درون میشناسد. آیا تو نمیدانی كه وجود داری؟ آیا برای اثبات وجودت نیاز به سند و برهان داری؟ آیا به آینه نیاز داری تا ثابت كند كه تو هستی؟ اگر آینه نبود تو به هستی و وجود خودت تردید میكردی؟
نارسیوس عاشق بازتاب صورت خود شد ـ نه عاشق خودش. این واقعاً عشق به خود نیست. او عاشق بازتاب خودش شد؛ بازتاب، همان دیگری است. او دو تا شده بود، تقسیم شده بود. نارسیوس شكاف برداشته بود، او به نوعی شكاف شخصیتی دچار گشته بود. و این برای بسیاری از كسانی كه میپندارند عاشق هستند روی میدهد. وقتی عاشق زنی میشوی، تماشا كن، هوشیار باش. شاید چیزی جز خودشیفتگی نباشد. چهره آن زن، چشمانش و كلامش، شاید هم چون دریاچه نارسیس عمل كرده باشد و تو بازتاب وجود خودت را در آن دیدهای.
لطیفه:
دو عاشق در كنار ساحل دریا نشسته بودند، شبی مهتابی كه ماه تمام در آسمان میدرخشید و امواجی عظیم در سطح دریا به وجود آمده بود. مرد با صدای بلند به دریا گفت «حالا موجهای بزرگات را بیاور! بالا بیا! موجهای عظیمات را نشان بده!» و امواجی بزرگ در سطح دریا پدید میآمدند و به سوی ساحل هجوم میآوردند.
زن نزدیكتر شد و گفت «آه، من همیشه این را میدانستهام كه تو یك معجزهگر هستی! حتی امواج دریا هم از تو اطاعت میكنند!»
آری، چنین است. زن از مرد تمجید میكند و مرد از زن ـ یك تملق دو جانبه. زن میگوید «هیچكس به اندازه تو قوی و خوب نیست!» تو بزرگترین انسانی هستی كه خدا آفریده است. حتی اسكندر كبیر هم با تو قابل مقایسه نیست!» و تو باد میكنی، سینهات دو برابر میشود و سرت شروع میكند به باد كردن. و تو به زن میگویی «تو بزرگترین مخلوق خدایی. حتی كلئوپاترا نیز به زیبایی و وقار تو نبود. هیچ زنی مانند تو زیبا آفریده نشده!» این چیزی است كه شما عشق میخوانید! این یعنی خودشیفتگی: مرد، دریاچهای آرام میشود و زن را بازتاب میكند و زن دریاچهای آرام میگردد و مرد تصویر خودش را در او میبیند. در واقع نهتنها واقعیت دیگری را بازتاب نمیكنند، بلكه آن را تزئین هم میكنند و به هزار و یك شكل آن را زیباتر جلوه میدهند. این چیزی است كه مردم آن را عشق میخوانند. این عشق نیست، این یك ارضای نفس دو جانبه است.
عشق واقعی، چیزی از نفس نمیشناسد. عشق واقعی از همان ابتدا از بینفس آغاز میكند.
طبیعتاً، تو این بدن را داری، این وجود، و تو در آن ریشه داری پس از آن لذت ببر، آن را غنی كن و آن را جشن بگیر. مسئله غرور یا نفس در كار نیست، زیرا تو خودت را با هیچكس مقایسه نمیكنی. نفس، فقط با مقایسه وارد میشود. عشق به خود مقایسه نمیشناسد. تو، خودت هستی، همین. تو نمیگویی كه دیگری از تو پستتر است؛ تو ابداً مقایسه نمیكنی. هر گاه مقایسه پیش آمد، بدان كه عشق وجود ندارد و راهكار ظریف، نفس است.
نفس، از طریق مقایسه به زندگی ادامه میدهد. وقتی به همسرت میگویی «دوستت دارم»، این یك چیز است؛ ولی وقتی به زنی میگویی «كلئوپاترا در برابر تو هیچ است» این چیز دیگری است، درست نقطه مقابل است. چرا كلئوپاترا را به میان آوردی؟ آیا نمیتوانی این زن را بدون به میان كشیدن كلئوپاترا دوست بداری؟ كلئوپاترا برای این آمده تا نفس را باد كند. همین مرد را دوست بدار؛ چرا اسكندر كبیر را به میان میآوری؟
عشق، مقایسه نمیشناسد. عشق بدون مقایسه دوست میدارد. پس هر گاه مقایسه وجود داشت، به یاد آر كه غرور نفسانی و خودشیفتگی است نه عشق، و تنها آنگاه كه مقایسه حذف شد، عشق خواهد بود: چه به خود و چه به دیگری. در عشق واقعی، تقسیمبندی وجود ندارد. عشاق در درون یكدیگر ذوب میشوند. در عشق نفسانی، تقسیمات بزرگی وجود دارند: تقسیم عاشق و معشوق. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد. بگذار تكرار كنم. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد، زیرا دیگر دو فرد وجود ندارند كه به هم مرتبط باشند. در عشق واقعی فقط عشق وجود دارد، یك شكوفایی، یك رایحه، یك ذوب شدن، یك ملاقات. فقط در عشق نفسانی است كه دو نفر وجود دارند: عاشق و معشوق و هر گاه عاشق و معشوق وجود داشته باشند، عشق از بین میرود. هر گاه عشق واقعی وجود داشته باشد، عاشق و معشوق، هر دو در عشق ناپدید میشوند. عشق پدیدهای بسیار عظیم است؛ تو نمیتوانی در آن زنده بمانی. عشق واقعی همیشه در زمان حال است. عشق نفسانی همیشه یا در گذشته است و یا در آینده.
در عشق واقعی، خنكای شهوانی نیز وجود دارد. به نظر متناقض میرسد. ولی تمام واقعیتهای بزرگ زندگی متناقضاند و برای همین من آن را «خنكای شهوانی» میخوانم: گرما وجود دارد، ولی داغی در آن نیست، مسلماً گرما هست، ولی همچنین خنكی نیز هست. یك حالت آرام، خنك و تحت كنترل. عشق، انسان را كمتر تبآلوده میسازد. ولی اگر عشق نفسانی باشد، آنگاه داغی بسیار وجود دارد. آنگاه شهوت مانند تب وجود دارد و خنكایی نخواهد بود.
اگر این موارد را به یاد داشته باشی، معیارهای قضاوت را خواهی داشت. اما به یاد داشته باش كه انسان باید از خود شروع كند. راه دیگری نیست. انسان باید از جایی كه هست شروع كند.
خودت را دوست بدار، شدیداً عاشق خودت باش و در همین عشق، غرور تو، نفس تو از میان خواهد رفت. و هر گاه نفس تو از میان رفت، عشق تو، به دیگران نیز خواهد رسید. و این دیگر ارتباط نیست، بلكه سهیم شدن است. و این دیگر رابطه فاعل/ مفعولی نیست، بلكه ذوب شدن و با هم بودن است، دیگر تبآلوده نخواهد بود، یك احساس شدید اما خنك خواهد بود. هم خنك و هم گرم. این عشق، نخستین طعم از متناقض بودن زندگی را خواهد چشاند.
دیدگاهتان را بنویسید