اگر اجازه ميدهيد ما بخنديم، زندگي تراژدي نيست
هوتي، ملقب به بواي خندان، از محبوبترين عرفاي ژاپن است. مشهور است كه هوتي در طول زندگي عارفانة خويش، حتي يك كلمه هم بر زبان نياورد و از زماني كه به نور معرفت و عرفان مشرف شد، تنها شروع به خنديدن كرد و هر گاه كسي از او ميپرسيد: «چرا ميخندي؟» او در جواب بيشتر ميخنديد. هوتي در حالكه فقط ميخنديد دهكدهها و شهرها را يكي پس از ديگري پشت سر ميگذاشت.
مردم دور او جمع ميشدند و او همچنان ميخنديد. به تدريج خندة او به ديگران نيز سرايت ميكرد و اشخاص حاضر در جمع يكييكي به خنده ميافتادند. در نهايت همه ميخنديدند ولي نميدانستند چرا. به خود ميگفتند: «مسخره است. اين مرد خل و چل است. اصلاً ما چرا داريم ميخنديم؟» نگران ميشدند و با خود ميگفتند: «حالا مردم چه فكر ميكنند؟ ما داريم الكي ميخنديم.» با اين وجود، هنگامي كه هوتي شهري را ترك ميكرد مردم در انتظار بازگشت مجدد او به سر ميبردند، زيرا تا آنوقت در طول زندگي خويش با اين شدت وحدت نخنديده بودند. آنها احساس ميكردند كه بعد از اين خنده، حواسشان پاك و شفافتر شده است و چشمانشان بهتر ميبيند. احساس ميكردند كه تمام وجودشان آكنده از نور شده است؛ انگار كه پردة سياه سنگيني را از چهرة خود كنار زده بودند.
به اين ترتيب هوتي همة دهكدهها و شهرها را يكي پس از ديگري پشت سر ميگذاشت و به هر شهري كه ميرسيد، آنجا را سرشار از خنده و شادي ميساخت. او به مدت چهلوپنج سال تنها يك كار انجام داد، و آن هم خنديدن بود!
جالب است كه در ژاپن، از هيچكس به اندازة هوتي با عزت و احترام ياد نميكنند. در هر خانهاي، مجسمهاي از هوتي وجود دارد. او هيچ كاري غير از خنديدن انجام نداد؛ ولي خندة او از چنان عمقي سرچشمه ميگرفت كه در وجود هر كس كه آن را ميشنيد بر جا ميماند و انرژياي تازه در وجودش جاري ميساخت.
هوتي منحصربهفرد است. در تمامي اعصار، هيچ ابوالبشري آدمها را تا به اين حد به خنده وانداشته است، آن هم خندهاي بدون دليلي خاص! اين خنده مردم را ارضا ميكرد و ناپاكي را از وجود آنا ميزدود. با اين خنده، احساس خوشايندي به آنها دست ميداد كه تا آن زمان تجربه نكرده بودند. اين خنده چيزي را در عمق ناشناختة وجودشان بيدار ميكرد و زنگي را در قلب آنها به صدا در ميآورد. شايد دنيا هرگز آدمي مثل هوتي را به خود نديده باشد و به همين دليل است كه هوتي از چنين اهميتي برخوردار است.
زندگي او با زندگي يك آدم معمولي خيلي متفاوت بو د. زندگي او چيزي نبود جز خندهاي مستمر ميگويند كه هوتي حتي گاهي اوقات در خواب هم ميخنديد. او شكمي گنده داشت كه موقع خنديدن تكان ميخورد و بالا و پايين ميرفت. خنديدن براي او به قدري طبيعي و ساده بود كه هر چيزي ميتوانست او را به خنده بيندازد، حتي در خواب چرا كه زندگي، چه در خواب و چه در بيداري، چيزي نيست جز يك كمدي.
ولي شما از زندگي يك تراژدي ساختهايد. و اين چنين در واقع آن مفتضح كردهايد. حتي وقتي ميخنديد، در واقع نميخنديد، بلكه تظاهر ميكنيد و حتي اين تظاهر را نيز زوركي انجام ميدهيد. خندة شما از قلبتان سرچشمه نميگيرد و از ته دل نيست. اين خنده از هستة وجود شما به بيرون نميتراود، بلكه تنها رنگ و پوششي است كه نماي بيروني شما را ميپوشاند. شما به دلايلي ميخنديد كه هيچربطي به خنده ندارند.
در يك شركت تجاري، رئيس مؤسسه مشغول نقل حكايتهاي تكراري و بيمزة هميشگي بود، و البته همة كاركنان حاضر در دفتر ميخنديدند. چون كه مجبور بودند! آنها ديگر حالشان از شنيدن آن قصهها به هم ميخورد، ولي بالاخره پاي رئيس در كار بود! وقتي رئيس لطيفه ميگويد، مرئوس بايد بخندد؛ اين در واقع جزئي از وظايف او است. در اين ميان، فقط يك خانم ماشيننويس بود كه نميخنديد و جدي و شق و رق نشسته بود. رئيس از او پرسيد: «چه شده؟ چرا نميخندي؟» او در جواب گفت: «من آخر ماه از اينجا ميروم.» پس بنابراين ديگر دليلي وجود نداشت كه بخندد!
آدمها براي انجام هر كاري دلايل خاص خودشان را دارند. در اين ميان، حتي خنديدن هم گونهاي معامله شده و جنبة اقتصادي و سياسي پيدا كرده است. خنده ديگر ناب نست؛ خلوص آن از بين رفته است. تو ديگر نميتواني خالصانه و بدون آلايش، مثل يك كودك، بخندي. انسان زماني كه ديگر نتواند با خلوص بخندد، پاكي و طهارت و معصوميت خويش را از دست ميدهد.
يك كودك را نگاه كن. خندهاش را ببين كه چهقدر ژرف است و چهگونه از كنه قلبش سرچشمه ميگيرد. اولين فعاليت اجتماعياي كه كودك فرا ميگيرد لبخند زدن است. البته استفاده از واژة «فرا گرفتن» صحيح نيست، زيرا لبخند، عضوي از اجتماع .ميشود.
لبخند او بسيار طبيعي و خودانگيخته و اولين جرقة وجود كودك در اين دنياست. وقتي يك مادر لبخند كودكش را ميبيند، خوشحالي عظيمي به او دست ميدهد، براي اينكه لبخند نمايانگر سلامتي و هوش كودك است. اين لبخند گواه سرزندگي و شاد بودن كودك است و نشان ميدهد كه كودك، احمق و عقبافتاده نيست. مادر با مشاهدة اين وضعيت، به وجد ميآيد.
لبخند زدن اولين فعاليت اجتماعي انسان است، و بايد به عنوان اصليترين و اساسيترين فعاليت آدمي نيز باقي بماند. آدم بايستي در تمام طول زندگياش بخندد و تنها در اين صورت قدرت مقابله با مشكلات را پيدا ميكند. مقابلهاي كه سبب رشد و بلوغ انسان ميشود. من نميگويم كه آدم نبايد گريه كند. در واقع، اگر نتواني بخندي، گريه هم نميتواني بكني. گريه و خنده با هم هستند. آنها جزئي از پديدهاي هستند كه در مجموع نمايانگر حقيقت و اصالت انسان است. ميليونها نفر آدم هستند كه اشكهايشان خشك شده است. چشمهاي آنها برق و جلا و عمق خود را از دست داده و خشك و بيطراوت شده است؛ چرا كه نميتوانند اشك بريزند و بگريند، و بنابراين اشك به طور طبيعي در چشمهايشان خشكيده است. اگر جلوي خنده را سد كنند، راه جاري شدن گريه و اشك را هم بستهاند. كسي كه به خوبي ميخندد، به خوبي هم ميتواند گريه كند. اگر بتواني به خوبي بخندي و گريه كني، ميتواني ادعا كني كه زنده هستي.
آدم مرده نميتواند بخندد و اشك بريزد. آدم مرده فقط ميتواند جدي باشد. برو و به يك جسد نگاه كن. مهارت آدم مرده در جدي بودن، از تو بسيار بيشتر است. فقط آدمهاي زنده هستند كه ميتوانند بخندند و گريه كنند.
گريه و خنده جزئي از حالتهاي خلقي و دماغي ما هستند، جزئي از حال و هواي دروني كه ما را غني ميكنند. ولي به تدريج با گذر زمان، به فراموشي سپرده شدهاند. چيزي كه در ابتدا طبيعي و خودانگيخته بوده، اكنون غيرطبعي ميشود. ما به كسي احتياج داريم كه با سقلمه و سيخونك و قلقلك به خنده واداردمان. فقط در اين صورت است كه ميتوانيم بخنديم. براي همين است كه اين همه لطيفه و جوك در دنيا ابداع شده است.
ما فقط موقعي ميخنديم كه دليلي وجود داشته باشد و چيزي ما را به خنده وا دارد. يك نفر لطيفهاي نقل ميكند، و شما ميخنديد؛ براي اينكه لطيفه، هيجان خاصي در شما ايجاد ميكند. لطيفه در واقع داستاني است كه در جهتي خاص پيش ميرود، ولي مسير آن ناگهان عوض ميشود. اين تغيير مسير چنان غيرقابل پيشبيني و شديد است كه اصلاً در تصور شما هم نميگنجد. هيجان افزايش مييابد و شما منتظر شاهبيت و نكتة اصلي لطيفه هستيد. و ناگهان، چيزي كاملاضبر خلاف انتظار شما و در عين حال مضحك و محال به گوشتان ميرسد كه اصلاً با آنچه در ذهن خويش تصور ميكرديد همخواني ندارد. يك لطيفه هيچوقت منطقي نيست. اگر لطيفه منطقي باشد، ماهيت خندهدار بودن خود را از دست ميدهد، زيرا آن موقع شما ميتوانيد پايان آن را حدس بزنيد و قبل از اينكه شاهبيت لطيفه بيان شود، شما خودتان از طريق قياس و محاسبه به آن رسيدهايد. از اينرو، ديگر خندهدار نخواهد بود. در يك لطيفة ناب، مسير مضمون طوري ناگهاني عوض ميشود كه شما اصلاً نميتوانيد آن را تصور كنيد و به آن پي ببريد. اين تغيير مسير را ميتوان به يك جهش تعبير كرد، جهشي كوانتومي به همين دليل است كه يك لطيفة خوب، باعث آزاد شدن انرژي در قالب خنده ميشود. لطيفه روشي ظريف براي قلقلك دادن شما از طريق روح و روان است.
بسياري از سخنرانها خود را ملزم ميدانند كه در ميان صحبتهايشان لطيفه تعريف كنند، زيرا بيشتر مخاطبين آنها، آدمهايي جدي به نظر ميرسند و سخنران مجبور است كه آنها را قلقلك بدهد تا جديتي را كه به آن پايبند هستند، فراموش كنند و از عالم هپروت در بيايند او بايد هرازگاهي اين كار را تكرار كند و شنوندگان را از عالم توهم به دنياي واقعيت برگرداند، چرا كه مردم، همه، به طور فزايندهاي تمايل به جدي بودن دارند؛ و جديت نيز رشدي سرطانگونه دارد.
خنده به آدمي قوت ميدهد. حتي علم پزشكي هم به اين نتيجه رسيده كه خنده يكي از مؤثرترين و فراگيرترين داروهايي است كه طبيعت براي آدمي به وديعه گذاشته است. اگر در زمان ناخوشي بتواني بخندي، سلامت خود را زودتر باز مييابي. اگر نتواني بخندي، حتي اگر سالم هم باش، دير يا زود سلامت خود را از دست داده و مريض ميشوي.
خنديدن كمي از انرژي دروني تو را ميگيرد و آن را به سطح آورده و آزاد ميكند. انرژي نيز، خنده را مثل سايه تعقيب كرده و از طرثق آن به جريان مي افتد. اگر خوب دقت كنيد هنگامي كه در مييابيد كه از ته دل ميخنديد، براي چند لحظه در حالت مراقبة عميق به سر ميبريد؟ در اين حالت؛ فكر متوقف ميشود. غيرممكن است كه آدم در آن واحد هم بخندد و هم فكر كند. اين دو عمل كاملاضبا يكديگر متضاد هستند شما يا ميتوانيد بخنديد و يا فكر كنيد. اگر از ته دل بخنديد، فكر كردن متوقف ميشود و اگر در هنگام خنديدن فكر كنيد، خندة شما ظاهري و باري به هر جهت خواهد بود، خندهاي لك و لك كنان و عليل!
خندهاي از ته دل، باعث ناپديد شدن ذهن ميشود. كل راه و روش مراقبة «ذن» بر اين است كه انسان را به مرحلة «بيذهني» برساند و خنده يكي از زيباترين راهها براي رسيدن به چنين وضعيتي است.
سماع و خنده بهترين، طبيعيترين، آسانترين و قابل دسترسترين راهها براي رسيدن به وضعيت عدم تفكر و بيذهني هستند. آدم وقتي با تمام وجود به سماع برخيزد، فكر كردن متوقف ميشود. شما به سماع ادامه ميدهيد، چون گردايي چرخ ميزنيد و چرخ ميزنيد… در اين حالت، همة حد و مرزها و تقسيمبنديها از بين ميروند و شما ديگر حتي نميدانيد كه محدودة جسمتان كجا پايان مييابد و حد و حدود هستي از كجا آغاز ميشود. چرا كه در هستي حل ميشويد و هستي نيز در شما. حد و مرزها با يكديگر در آميخته ميشوند. اگر با تمام وجود به سماع بپردازيد و بگذاريد كه سماع شما را هدايت كرده و وجودتان را تسخير كند، ديگر جايي و مكاني براي فكر و ذهن باقي نميماند. همين اتفاق در خندة عميق نيز رخ ميدهد. اگر خنده وجود شما را تسخير كند، فكر كردن متوقف ميشود. همان تجربة چند لحظهاي عدم ذهنيت، نويدبخش اجر و پاداش بيشتر در آيندة نزديك است. ما بايد بتوانيم هر چه بيشتر به وضعيت كيفي عدم ذهنيت نزديك شويم و از مشغوليت فكري بپرهيزيم.
خنده مقدمة بسيار زيبايي براي ورود به وادي عدم تفكر و ذهنيت است. ميگويند كه هوتي هيچ علاقهاي نداشت كه خود را استاد ذن بنامد يا اينكه مريداني اطراف خويش جمع كند. به جاي اين كار، او با كيسهاي پر از شيريني و اسباببازي و آبنبات در خيابانها به راه ميافتاد و آنها رايين بچههايي كه دور او جمع ميشدند و بازي ميكردند، تقسيم ميكرد.
حال، گاهي اوقات اين بچهها واقعاً بچه بودند، گاهي اوقات اين بچهها را نوجوانان و جوانان تشكيل ميدادند، و گاهياوقات نيز آدمهاي پير و مسن بودند پس با كلمة «بچهها» گمراه نشويد. آدمهاي مسن، حتي آنهايي كه از خود هوتي پيرتر بودند، براي او كودك به شمار ميآمدند. در واقع، براي ارتباط برقرار كردن با هوتي، بايستي مثل يك كودك، معصوم بود. تنها چيزهايي كه هوتي بين مردم پخش ميكرد، اسباببازي و آبنبات و شيريني بود. اين عمل وي نيز جنبهاي نمادين داشت. چرا كه ميخواست از اين طريق، به عنوان مردي اهل دل و ايمان، اين پيام را به مردم برساند كه زندگي را زياد جدي نگيريد. زندگي چيزي جز اسباببازي نيست. زندگي مثل آبنبات است. آن را بچشيد، ولي اسير و بندة آن نشويد. آبنبات به تنهايي خاصيت خوراكي ندارد. آدم فقط با آبنبات به تنهايي خاصيت خوراكني ندارد. آدم فقط با آبنبات نميتواند زندگي كند.
«هوتي» به همه از بچهها گرفته تا سالمندان. او با همه مثل كودك رفتار ميكرد. اسباببازي هديه ميداد. راهي بهتر از اين براي بيان اين مطلب كه زندگي در اين دنياي فاني بازيچهاي بيش نيست و آن چيز كه تو آن را زندگي ميپنداري عاري از حقيقت، موهوم و گذرا است، وجود ندارد. نبايد به زندگي چنگ انداخت.
انسان اهل معرفت و مراقبه، ميبخشد و شريك ميشود احتكار نميكند و خست به خرج نميدهد چنين آدمي خود را مالك هيچچيز نميپندارد. اصلاً چهطور ميتوان در اين دنيا صاحب چيزي بود؟ زماني كه تو نبودي، دنيا صاحب چيزي بود؟ زماني كه تو نبودي، دنيا سر جايش بود. وزي هم ميرسد كه تو ديگر نخواهي بود، ولي دنيا همچنان سر جايش است. اگر اهل مراقبه باشي، زندگي تو سراسر بخشش ميشود. آنگاه تو هر چه را كه ميتواني ببخشي، ميبخشي. عشق را، تفاهم، همدردي، انرژي، ذهن، جان و هر چيز ديگر را؛ و از اين كار لذت ميبري.
هيچ لذتي بيشتر از لذت ناشي از بخشودن و تقسيم كردن نيست. به همين دليل است كه مردم از دادن هديه لذت ميبرند. هديهدادن به نوبة خود شادي محض به ارمغان ميآورد. وقتي چيزي به كسي هديه ميدهيد، حتي اگر از نظر مادي چندان هم باارزش نباشد، صرفاً نفس اين عمل خشنودي و رضايت عظيمي براي شما به همراه دارد. حال كسي را در نظر بگيريد كه تمام زندگياش به مثابه هديهاي است، كسي كه تمام لحظات زندگياش آكنده از بخشش است. آيا چنين كسي واقعاً در بهشت زندگي نميكند؟ تمام تعاليم هوتي در بخشش و تقسيم كردن خلاصه ميشد. آيا چيزي مهمتر از اين ميتوان تعليم داد؟
ذن معتقد است كه حقيقت را در قالب كلمات نميتوان بيان كرد، ولي با اشارات و حركات ميتوان آن را ابراز داشت. انسان نميتواند حقيقت را بيان كند، ولي ميتواند آن را نشان دهد.
آدم ميتواند در اين دنيا باشد، بدون اينكه به آن وابسته باشد. آدم ميتواند در جمع حضور داشته، و در عينحال تنها باشد. هزار و يك كار بكن، هر چه كه لازم ميداني انجام بده، ولي از بابت آن مغرور نشو.
در دنيا بودن هيچ ايرادي ندارد. در اين جهان باش، ولي در عينحال آن جهاني بمان. اين والاترين هنر ممكن است، هنر زندگي بين دو قطب متضاد و برقراري تعادل بين اين دو تضاد. اين راه، راهي است بسيار باريك، درست مثل لبة تيغ، ولي تنها راه ممكن است. اگر در چنين راهي تعادل خويش را از دست بدهيد، حقيقت را نيز از كف خواهيد داد.
در اين دنيا حضور داشته باش و به راه خويش ادامه بده، با خندة ناب به عمق وجود خويش رسوخ كن. راه خود را به سوي خداوند با سماع بپيما! و با ترانه و شادي به سوي خالق پيش برو!