راه هيلدگارد فون بينگن
نویسنده: برایان سیوارد
مترجم: مهدی قراچه داغی
كلمة روح براي بسياري از اشخاص، معناي عرفاني دارد و در مورد هيلدگارد فون بينگن اين صفت دقيقاً صدق ميكند. با اينحال كلمة عرفاني، به تنهايي براي توصيف اين زن منحصربهفرد كه در آغاز قرن دوازده ( 1179 – 1098) در آلمان زندگي ميكرد كافي نيست. تخيلي، رؤيايي، شاعر، سراينده، درمانگر، هنرمند و مقدس نيز كلماتي هستند كه براي توصيف او مورد استفاده قرار گرفتهاند. با اينحال چنين به نظر ميرسد كه اين مفاهيم نيز براي توصيف او كافي نباشند. هيلدگارد كه در خانوادهاي اصيل و اشرافي در نزديكي شهر ما نيز متولد شد، هشت ساله بود كه بينشي از نور را تجربه كرد و به دنبال آن به شدت بيمار شد. ابتدا با معناي اين تجربه ناآشنا بود، اما به زودي به اين نتيجه رسيد كه آن نور پيامي از سوي خداوند بوده است. در مدتزماني كوتاه بعد از اين خيال و پنداره، به توانمندي رواني قابل ملاحظهاي دست يافت كه خانوادهاش را متحير ساخت. به رسم زمانه آن دوران هيلدگارد را كه دهمين فرزند خانواده بود به صومعه بردند تا آنجا درس بخواند و موجبات رضايت كليسا را فراهم سازد. آن پندارة نخستين، بارها در زندگياش تكرار شد. مقامات كليسا، هيلدگارد را تشويق كردند كه آنچه را در اين رؤيتها تجربه كرده است، بنويسد.
آنچه مينويسم مطلبي است كه در پنداره ميبينم و ميشنوم. جز آنچه ميشنوم مطلبي نمينويسم زيرا در اين رؤيت، به من ياد نميدهند كه مانند فيلسوفان بنويسم. كلمات موجود در اين رؤيت هم، با كلماتي كه از دهان اشخاص بيرون ميآيد متفاوت است. شكل شعلهاي پرتلألؤ دارد، يا ابري كه در آسمان صاف شناور است.
او در نوشتهاي جالب و شگفتانگيز به سلسله پندارها و صحنههايي اشاره ميكند داستان آفرينش، ستيز دائم ميان نور و تاريكي، و رفتار روح مقدس را توصيف ميكند. پاپ، اوژينوس سوم، خواست كه نسخههايي از اين نوشتهها در اختيارش قرار بگيرد. او نه تنها به شدت تحت تأثير اين نوشتهها قرار گرفت، بلكه از هيلدگارد خواست كه به نوشتن ادامه دهد.
در عصر تاريكي، آنچه هيلدگارد ديد صرفاً شعاع نوري در سايهها نبود. پنداره او فلسفهاي شد كه گرسنگان معنويت را به حركت وادار كرد. در زماني كه زنان، تحت استماع مردان و در پسزمينه قرار داشتند، هيلدگارد نظمي فراتر براي انسانيت نشان داد.
پيامش ساده بود. عالم هستي يك كليّت طبيعي دارد، همانطور كه انسانيت داراي يك كليت طبيعي است. و درست همانطور كه زن و مرد اجزاي ضروري عالم هستند، عالم هستي چيزي است كه بايد آن را در هر شخصي مشاهده كرد. انسان، بخشي از طبيعت است و از آن جدا نيست. هيلدگارد ميگفت روح در بدن ما نيست، بهجاي آن اين بدن ماست كه در روح سكونت كرده است. به گفتة او بدن ابزار روح است، وسيلهاي است تا جوهر يزداني انسان، در دنياي مادي به وظايفش عمل كند. روح بيانتها نامحدود است و رؤياها، اميدها، و تمنيات ما را دربرميگيرد. هيلدگارد به اين نتيجه رسيد كه همهچيز تقدس دارد. هر موجودي نشانهاي از خداوند است.
دیدگاهتان را بنویسید