سنگريزه و روغن
«استاد، خواهش ميكنم كاري بكنيد. شما كه آدم پرتواني هستيد، حتماً ميتوانيد كاري كنيد. ببينيد، اين بچهراهبها، آموزشگران و صدقه جمعكنندگان، همهجور آداب و مراسمي را كه به مرده كمك كند، را انجام دادهاند. و به محض آنكه آييني در اينجا انجام گيرد؟ دروازه ملكوت اعلي گشوده ميگردد و متوفي بدانجا داخل ميشود؛ او ويزاي ورود ميگيرد. استاد، شما خيلي پرتوانايد! اگر مراسمي براي پدر مرحومم انجام دهيد، او فقط ويزاي ورود نميگيرد. بلكه به او اجازه اقامت دائم ميدهند، يك كارت سبز اقامت! استاد، خواهش ميكنم برايش كاري كنيد»!
مرد بينوا چنان غرق سوگ و ماتم بود كه نميتوانست به هيچ صحبت منطقي، توجهي داشته باشد. بودا مجبور بود براي كمك به او در فهم مسئله راه ديگري به كار ببرد. بنابراين به او گفت: «بسيار خوب، برو به بازار و دو عدد كوزه گلي بخر». مرد جوان خيلي خوشحال شد و فكر كرد بودا قبول كرده است كه مراسمي براي پدرش انجام دهد. به سمت بازار دويد و با دو كوزه، بازگشت. بودا گفت: «خيلي خوب، يكي از كوزهها را با روغن پركن» مرد جوان، اين كار را انجام داد. «كوزه، ديگر را با سنگريزه پر كن.» مرد اين كار را هم انجام داد. «حالا دهانه كوزهها را ببند و خيلي خوب محكم كن.» مرد چنين كرد. «حالا كوزهها را در حوضي كه آنجاست بگذار». مرد جوان چنين كرد و هر دو كوزه به ته حوض فرو رفتند. بودا گفت «حالا، چوبدست بزرگي بياور، با آن به كوزهها بزن و آنها را بشكن» مرد جوان خيلي خوشحال بود و فكر ميكرد بودا در حال اجراي مراسمي شگفتانگيز براي پدرش است.
بر طبق يك رسم باستاني هندي، وقتي مردي ميميرد، پسرش جسد او را به محوطه مردهسوزي ميبرد، آن را بر توده هيزم ميگذارد و ميسوزاند. وقتي جسد نيمسوخته شد، پسر، چوب كلفتي برميدارد و جمجمه مرده را ميتركاند. طبق باوري كهن، به محض آنكه جمجمه ترك برميدارد دروازه ملكوت اعلي گشوده ميگردد. از اينرو، مرد جوان با خود انديشيد: «ديروز جسد پدرم خاكستر شد. حالا بودا به گونهاي نمادين از من ميخواهد كه اين كوزهها را بشكنم.» اين مراسم، او را خوشحال ميسازد.
مرد جوان در حاليكه طبق گفته بودا، چوبدستي را برداشته بود، ضربه محكمي زد و هر دو كوزه را شكاند. بلافاصله روغني كه در يكي از كوزهها بود، بالا آمد و بر سطح آب شناور شد. سنگريزههاي كوزه ديگر بيرون ريخت و در ته حوض باقي ماند. آنگاه بودا گفت: «خُب، مرد جوان، اين هم كاري كه من انجام دادم. حالا همه بچهراهبها و معجزهگرانت را خبر كن و به آنها بگو شروع به نيايش و سرود كنند. «اي سنگريزهها، به سطح آب بياييد، به سطح آب بياييد! اي روغن، تهنشين شو، تهنشين شو!» ببينم كه چه طور اين كار را ميكنند.
ـ «استاد، داريد شوخي ميكنيد! چه طور چنين چيزي امكان دارد؟ سنگريزهها از آب سنگينترند. آنها بايد در ته حوض بمانند. نميتوانند بالا بيايند استاد، اين قانون طبيعت است! روغن از آب سبكتر است. و بايد در سطح آب بماند. نميتواند به ته آب برود، استاد. اين قانون، طبيعت است»!
«جوان، تو از قانون طبيعت اطلاع زيادي داري، اما اين قانون طبيعت را خوب نفهميدهاي كه اگر پدرت در همه زندگياش كارهايي انجام داده باشد كه مثل اين سنگريزهها سنگين باشند، او به ته ميرود. چه كسي ميتواند او را بالا بكشاند؟ و اگر همه اعمالش، مثل اين روغن سبك باشد او به بالا ميرود. چه كسي ميتواند او را پايين بكشد؟»
هر چه ما قانون طبيعت را زودتر بفهميم و مطابق آن زندگي كنيم، زودتر از شر بدبختي خلاص ميشويم.