معنايي، براي رنجهايات پيدا كن!
طبيعت انسان از خود فرارونده
به نظر فرانكل، انگيزش اصلي ما در زندگي، جستجوي معنا نه براي خودمان بلكه براي معناست، و اين مستلزم «فراموش كردن» خويش است. شخص سالم از مرز توجه به خود ميگذرد، يعني با كسي يا چيزي در فراسوي خود ميپيوندد. فرانكل، چگونگي فراروي را به توانايي چشم انسان تشبيه ميكند، كه ميتواند هر چيزي را ببيند اما از ديدن خودش ناتوان است. در واقع، موقعي چشم ميتواند خودش را ببيند كه براي مثال آب مرواريد آورده باشد. چشم در اين صورت تنها چيزي كه ميبيند، خودش است و از ديدن هر چيزي جز خود باز ميماند. بينايي يعني اينكه انسان از سطح خود و توجه به خود، فراتر رود و با چيزي در فراسوي خود سر و كار داشته باشد. نظر، فرانكل مخالف نظريه دانايي قرار دارد كه هدف يا انگيزش رشد كامل انسان را تحقق يا فعليت خود ميداند.
فرانكل چنين نظريه انسان را مانند نظام بستهاي ترسيم ميكند كه علاقهاي به ايجاد روابط متقابل با جهان واقعي يا مردم ندارد و تنها مشغول به خود است و به اعتماد او، جستجوي هدف تنها در خود، به شكست ميانجامد.
در زندگي، لذت و خوشبختي بايد وجود داشته باشد و بر شادماني زندگي بيفزايد، اما نبايد خود هدف واقع شوند. نميتوان در پي خوشبختي رفت و آن را يافت. زيرا خوشبختي ثمره طبيعي و خودانگيخته معناجويي و دستيابي به هدفي بيرون از خود است. در اصل، در پي تحقق خود بودن نيز همين است. هر چه مستقيم در راه تحقق خود بكوشيم، احتمال دستيابي به آن كمتر است. تحقق خود، متعارض با از خود فرارفتن است و فقط چون معلول ثانوي جستجوي معنا در زندگي به دست ميآيد.
چون وظايف، سرنوشت و عمر هر كس به خودش اختصاص دارد، او بايد روش پاسخگويي به خويش را بيابد. به همين ترتيب، ما بايد خودمان معناي زندگياي را كه برايمان مناسب است، پيدا كنيم. زماني هم كه با وضعيت متفاوتي روبهرو ميشويم، مجبوريم معناي متفاوتي براي زندگي بيابيم. بعضي شرايط، ما را واميدارد تا سرنوشت خويش را فعالانه شكل بدهيم. گاه بايد اين سرنوشت را بپذيريم و گاه بايد صليب خود را بر دوش بكشيم. هر موقعيت تازه، پاسخي جداگانه ميطلبد و به رغم تنوعي كه به زندگي معنا ميبخشد، تأكيد فرانكل بر اين است كه هر وضعيتي تنها يك پاسخ دارد. و اين نيست كه برخي از وضعيتها تنها يك پاسخ دارد. و اين نيست كه برخي از وضعيتها بيمعنايند، بلكه همه داراي معنا هستند. مهم چگونگي يافتن آن معناست. پس جستجوي اين معنا ميتواند باعث آشوب دروني و تنش روحي باشد نه كاهش آن.
در واقع، فرانكل اين هيجان و تنش را شرط لازم سلامت روحي و رواني ميداند و ميگويد زندگي خالي از تنش محكوم به رواننژندي انديشهزاد است. اين نوع زندگي بيمعناست.
شخصيت سالم بايد در سطح معيني از تنش باشد. سطحي ميان آنچه بدان دست يافته يا به انجام رسانده، آنچه بايد بدان دست يابد يا به انجام برساند. يعني فاصلهاي ميان آنچه هست و آنچه بايد بشود. اين فاصله به اين خاطر است كه اشخاص سالم، همواره در تلاش براي رسيدن به هدفهايي هستند كه به زندگيشان معنا ميبخشد. شق ديگر ـ رها كردن جستجو ـ احساس دلتنگي، خلاء، بيدردي و پوچي به همراه دارد. فرانكل يك عاشق موسيقي را مثال ميآورد كه به اجراي سمفوني مورد علاقهاش، گوش ميكند. او در آن لحظه عميقاً غرق در زيبايي محض موسيقي است. اگر از او بپرسيم كه زندگي معنا دارد يا نه، بيشك پاسخ ميدهد كه اگر زندگي سراسر تجربه، همين لحظه وجدآميز بود ارزش زيستن دارد. حتي اگر فقط يك لحظه باشد؛ زيرا عظمت زندگي را ميتوان با عظمت همين يك لحظه سنجيد. همچنين فرانكل معتقد است كه لازمه جستجوي معناي مسئوليت شخصي است. هيچكس و هيچچيز ديگر، نه پدر و مادر، نه همسر و نه مردم نميتوانند به زندگي ما معنا بدهند. اين مسئوليت خود ماست كه آن معنا را بيابيم و آنگاه آن را پايدار نگه داريم.
دیدگاهتان را بنویسید