فِرِني كج و كوله
وقتي به نزد دوست نابينا برگشت گفت: «خيلي متأسفم، امروز غذاي لذيذي خوردم به اسم فرني، اما نميتوانستم از آن غذا، برايت بياورم».
پسر كور پرسيد: «اين فرني چه جور چيزي است»؟
ـ «سفيد است. مانند شير.»
دوستش كه كور مادرزاد بود چيزي نفهميد.
ـ «سفيد چيست»؟
ـ «نميداني سفيد چيست»؟
ـ «نه، نميدانم».
ـ سفيد، ضد سياه است».
ـ «پس سياه چيست؟» او از سياه هم سردرنميآورد.
ـ «واي، سعي كن بفهمي؛ سفيد!». اما پسر كور نميتوانست بفهمد. بنابراين دوستش دور و اطراف خود را نگاه كرد و درناي سپيدي ديد. آن را گرفت و به نزد پسر كور آورد و گفت: «سفيد مثل اين پرنده است». پسر كور كه نميتوانست ببيند، با دستهايش درنا را لمس كرد و گفت:
ـ «آهان، حالا فهميدم سفيد چيست! سفيد يعني نرم».
ـ «نه، نه، اصلاً ربطي به نرم بودن ندارد. سفيد، سفيد است. سعي كن بفهمي».
ـ «اما تو به من گفتي كه سفيد مثل اين درناست، من اين درنا را لمس كردم و ديدم كه نرم است. پس فرني نرم است. سفيد يعني نرم».
ـ «نه، نفهميدي. دوباره سعي كن». پسر كور دوباره بر درنا دست كشيد، از نوك، به گردن، سپس به بدن درنا و بعد تا نوك دم پرنده. «آهان، حالا فهميدم. كج و كوله است! فرني كج و كوله است»!
پسر كور قادر نبود بفهمد؛ چون براي تجربه سفيد، قوه لازمه را نداشت. به همين ترتيب اگر شما قوه تجربه واقعيت را همانطور كه هست نداشته باشيد، واقعيت براي شما هميشه كج و كوله خواهد بود.
دیدگاهتان را بنویسید