كف اتاقت را، خلاقانه تميز كن!
همينكه اين نكته را درك كردي كه اين تويي شخص تو كه خلاق يا غيرخلاق هستي، آنگاه مشكل عدم احساس خلاقيت، به خودي خود برطرف ميشود.
هر كسي نميتواند نقاش باشد؛ لزومي هم به اين كار نيست. چنانچه همه نقاش باشند، دنيا چهره بسيار زشتي پيدا خواهد كرد؛ ديگر زندگي كردن دشوار خواهد بود. هر كسي نميتواند آوازهخوان باشد؛ احتياجي هم به اين نيست. اما هر كسي ميتواند خلاق باشد.
هر كاري كه انجام ميدهي، اگر آن رااز روي لذت و شادماني و عاشقانه انجام دهي، و نه از روي سودجويي محض، آنوقت خلاق و مبتكرانه است.
اگر چيزي از روي خلاقيت در درونت نشو و نمو يافت و عامل رشد تو شد، آن روحاني، خلاقانه و آسماني است. همه مذاهب دنيا بر اين نكته اتفاقنظر دارند كه خداوند خالق است. به فرض هم كه خداوند خالق نباشد، اما من يك چيز را ميدانم و آن اينكه تو هر قدر خلاقتر شوي، خداشناستر ميشوي. وقتي خلاقيت تو به اوج رسيد، و زندگي تو سراسر خلاق شد، تو در خدا زندگي ميكني، بنابراين او بايد خالق هستي باشد، چون افراد خلاق از همه به او نزديكترند..
به آنچه انجام ميدهي عشق بورز. هنگام انجام آن مكاشفهگر باش، حال اين كار هر چه ميخواهد باشد. آنوقت خواهي ديد كه حتي نظافت كردن هم كاري مبتكرانه ميشود. آن هم با چه عشقي!! تقريباً در حالت آواز و رقص در درون. اگر كف زمين را با عشق تميز كني، انگار تابلوي نامرئي زيبايي را كشيدهاي. تو آن لحظه را با چنان شعفي گذراندي، كه به تو رشدي دروني بخشيد. تو پس از انجام كار خلاق، ديگر آن آدم سابق نيستي.
خلاقيت يعني به هر كاري كه به آن مشغولي، عشق بورزي، از آن لذت ببري و براي آن جشن بگيري. شايد هيچكس به ارزش كار تو پي نبرد، چه كسي تو را به خاطر شستن كف اتاق تمجيد ميكند؟ نه نام تو را در تاريخ ثبت ميكنند و نه روزنامههاي عكس تو را همراه با مشخصات به چاپ ميرسانند. اينها همهاش نامربوط است؛ تو از آن لذت ميبري. ارزش اين كار تو دروني است.
اگر شهرت خود به خود در پي آن آمد؛ بهتر. اگر شهرتي در كار نبود؛ باز هم چه بهتر!
ملاك شهرت نيست. نكته مهم اين است كه تو هر كاري كه ميكني از آن لذت ببري و به آن عشق بورزي.
بنابراين اگر به دنبال آوازه و شهرت هستي و فكر ميكني هر وقت مثل پيكاسو مشهور شدي، آنوقت خلاق هستي؛ به خطار رفتهاي. در حقيقت تو آن موقع ديگر به هيچوجه خلاق نيستي، بلكه سياستمداري جاهطلب هستي.
باور تو باور نيست درهايي را به رويت ميگشايد و درهايي را به رويت ميبندد. اگر باور غلطي داشته باشي، آنوقت همين باور، همچون دري بسته همهجا سر راهت سبز ميشود.
وقتي هر كاري كه ميكني، راز و نياز عاشقانه تو با معشوق، باشد، آنگاه خلاق ميشوي. كافي است دستي از روي عشق و نشاط به سر چيزي پيش پا افتاده و كوچك بكشي تا به چيزي خارقالعاده و شگفتانگيز بدل گردد.
اگر عقيده داشتي كه فردي غير خلاق هستي، غيرخلاق خواهي شد، زيرا همين باور چوب لاي چرخ ميگذارد و مدام با نفي امكانات، اجازه نميدهد انرژي تو به جريان در آيد، زيرا تو مدام با خود تكرار ميكني كه بويي از خلاقيت نبردهاي.
اين چيزي است كه به همه آموختهاند. عده انگشتشماري از مردم (يك در ميليون) پذيرفتهاند كه خلاقاند (چند نقاش، شاعر و…)؛ واقعاً كه چقدر احمقانه است! هر انساني خالق به دنيا آمده است. به كودكان نگاه كن تا خودت ببيني كه همه بچهها خلاقاند. اين ما هستيم كه به مرور، خلاقيت آنان را نابود كرده و به تدريج باورهاي غلطي را در مغزشان ميكاريم. ما با شيوهاي خزنده گمراهشان ميكنيم. و با روندي آهسته آنها را بيش از پيش سودجو و جاهطلب بار ميآوريم.
وقتي جاهطلبي از يك در وارد شد، خلاقيت از در ديگر خارج ميشود، چرا كه انسان زيادهخواه و جاهطلب نميتواند خلاق باشد و به هيچ فعاليتي ـ محض خاطر خود آن فعاليت ـ عشق بروزد. او در حين نقاشي كردن آينده را ميبيند و در اين فكر است كه «جايزه نوبل كي نصيبم ميشود؟» در نوشتن رمان هم به آينده نظر دارد؛ او هميشه در آينده به سر ميبرد، اما يك فرد خلاق هميشه در حال، سير ميكند.
ما خلاقيت را نابود ميكنيم. هيچكس غيرخلاق به دنيا نميآيد، ولي ما نود درصد از مردم را غير خلاق بار ميآوريم. انداختن بار مسؤوليت بر دوش اجتماع هيچ كمكي نميكند. تو بايد زندگيات را در مشت بگيري. تو بايد شرطيشدنهاي اشتباه كنارهگيري كرده و از تلقينات هيپنوتيزمي نادرستي كه در دوران كودكي تحت تأثير آن بودي، خود را پاكسازي كني. آنها را كنار بگذار و خود را از همه شرطيشدنها تصفيه كن؛ ناگهان خودت خواهي ديد كه خلاق هستي.
بودن و خلاق بودن مترادف يكديگرند. غيرممكن است باشي و خلاق نباشي. اما اين رخداد غيرممكن اتفاق افتاده است، اين پديده زشت به وقوع پيوسته است، زيرا همه منابع خلاق تو مسدود، متوقف و تباه شده است و كل انرژي تو به زور، به پاي فعاليتي ريخته ميشود كه اجتماع آن را الزا ميداند.
كل نگرش ما درباره زندگي بر محور پول قرار دارد. پول يكي از غيرخلاقترين چيزهايي است كه آدم ميتواند به آن علاقهمند شود. رويكرد ما در كل، قدرت محور است و قدرت هم مخرب است، نه خلاق. كسي كه در پي پول است، مخرب از كار در ميآيد، زيرا پول را بايد چپاول و بيگاري كشيدن از مردم به دست آورده؛ پول را بايد از حلقوم خيليهاي ديگر بيرون كشيد؛ فقط آنوقت ميتواني پول داشته باشي. در دست داشتن قدرت به طور ساده يعني، در استضعاف قرار دادن عدهاي از مردم، تو بايد آنها را از بين ببري؛ فقط آن موقع ميتواني قدرت را در مشت داشته باشي. ياد باشد، اينها اعمالي ويران كننده هستند.
كار خلاق بر زيبايي جهان ميافزايد؛ كار خلاق دهنده است ولي هرگز چيزي از دنيا نميستايد. فرد خلاقي كه قدم به جهان ميگذارد، بر زيبايي آن ميافزايد. او كاري ميكند كه دنيا بهتر به رقص در آيد و او بهتر لذت ببرد، بهتر عشق بورزد و بهتر به مراقبه بپردازد.
او هنگام ترك اين دنيا، دنياي بهتري را پشت سر ميگذارد. شايد كسي او را نشناسد و يا بشناسد، چه اهميتي دارد؟ نكته اينجاست كه او دنياي بهتري را با رضايتخاطر فراوان ترك ميكند، زيرا زندگياش از ارزشي دروني برخوردار بوده است.
پول، قدرت و شهرت عاري از خلاقيتاند و نه تنها غيرخلاق، بلكه از فعاليتهاي مخرب و ويرانكننده محسوب ميشوند. از آنها بر حذر باشي، به آساني ميتواني خلاق شوي. حرف من اين نيست كه خلاقيت تو برايت قدرت و پول و شهرت به ارمغان ميآورد، نه، من هيچ باغ پرگلي را به تو نويد نميدهم. شايد هم جز دردسر و زحمت برايت چيزي نداشته باشد. شايد مجبور شوي زندگي فقيرانهاي را در پيش بگيري. همه آنچه ميتوانم به تو وعده دهم اين است كه در اعماق درونت، تو ثروتمندترين انسان روي زمين خواهي بود، تو در اعماق وجودت رضايتخاطر فراواني خوادهد داشت، و پر از نشاط و لذت و سرور خواهي بود. تو مدام از رحمت و نعمت بيشتر و بيشتري بهرهمند خواهي شد و زندگياي سراپا نيايش و تبرك خواهي داشت.
چه بسا در دنياي بيروني، پول يا شهرتي به هم نزني و در اين دنياي مجازي توفيقي نيابي، اما براي موفقيت در اين دنياي مجازي بايد عميقاً شكست خورده. و اما شكست در دنياي پيش پا افتاده چه كار ميخواهي بكني؟ اگر دنيا سراسر مال تو بود، ولي تو مال خودت نبودي، آنوقت چه كار خواهي كرد؟ آدم خلاق وجودش به خودش تعلق دارد، او ارباب خويش است.
به همين دليل ما در شرق به جويندگان راه ميگوييم «سوآمي». سوآمي عني ارباب. به گداها نيز سوآمي ميگفتند. ما پادشاهان بسياري را ميشناسيم كه آخر كار، در آخرين ورق از دفتر زندگيشان ثابت كردند كه همه گدا بودند. كسي كه به دنبال پول و شهرت قدرت است، گداست، زيرا او مدام درخواستي دارد؛ او چيزي ندارد كه به دنيا ببخشد.
دیدگاهتان را بنویسید