معمولي بودن
روزي «بانكي» براي شاگردانش صحبت ميكرد. كاهني كه از جاي ديگري آمده بود سخنانش را قطع كرد. (جايي كه كاهن از آنجا آمده بود به كرامات اعتقاد داشتند.) كاهن لاف ميزد كه كسي از همكيشان او قادر به انجام كارهايي خاص است. يكي از كارهاي او اين است كه او در يك سمت رودخانه و شخصي ديگر، در سمت ديگر رودخانه ميايستند. شخص آن طرف رودخانه كاغذي در دست ميگيرد و شخصي كه داراي كراماتي است، قلم به دست گرفته و از اين سوي رودخانه، اسم مقدس خدا را روي كاغذ شخص ديگر مينويسد. سپس سؤال كرد: «شما قادر به انجام چه كارهايي هستيد؟ شما صاحب چه كراماتي هستيد؟»
بانكي پاسخ داد: «فقط يك كرامت را ميشناسم. وقتي گرسنهام، ميخورم و وقتي هم تشنهام، مينوشم.» پس تنها معجزه غيرممكن اين است كه فقط عادي باشيد. آرزوي ذهن، فوقالعاده بودن است. نفس، تشنه اين است كه شاخص باشد. زماني كه بپذيريد شما شخص خاصي نيستيد، وقتي بتوانيد عاديتر از مردم عادي باشيد، هرگاه، هيچ كاري براي مطرح ساختن خودتان نكنيد و اگر بتوانيد باشيد «بدون اينكه باشيد»، معجزه خواهد بود. كساني كه از كراماتشان حرف ميزنند يا آنها را بروز ميدهند، در راه معنويات نيستند، بلكه فقط جادوگري ميكنند و جادوگري را گسترش ميدهند. حال براي شما اين سؤال پيش ميآيد: «اين ديگر چه نوع معجزهاي است؟ وقتي گرسنهام، ميخورم و وقتي تشنهام، مينوشم.» ولي بانكي حقيقت را ميگويد. افكار شما در حين انجام هر كاري، هميشه دخالت ميكند و خواسته خودش را بر شما تحميل مينمايد. او مداخلهگر، مزاحم و مانع شماست. بانكي ميگويد: «من با طبيعت جاري هستم. هر چيزي كه كل احساسم بگويد، همان كار را ميكنم. ذهن من، ديگر زير نفوذ حقه و كلك نيست.» من هم فقط يك معجزه را ميدانم، بگذارم تا هستي مسير زندگيام را تعيين كند. به او اين اجازه را ميدهم. معمولي بودن، زماني پيش ميآيد كه شما در لحظاتي ظريف و دقيق با هستي يكي شده باشيد. وقتي به هيماليا ميرويد و به برف بكر و دست نخورده نگاه ميكنيد، احساس سرما ميكنيد و نياز به هيچگونه تظاهري نداريد، زيرا آنجا انساني وجود ندارد تا مجبور به تظاهر و دروغگويي باشيد. هر گاه، در هر وضعيتي احساس كرديد كه با كل هستي يكي شدهايد، وقفهاي در شما رخ خواهد داد. موهبتي شما را محاصره ميكند و در شما طلوع مينمايد. آنگاه سرشار از بيكرانگي خواهيد شد. در اينجا نياز به دور بودن از مردم يا گوشه انزوا گزيدن نيست، شما همين لحظات به دور از تظاهر و دروغگويي را ميتوانيد در زندگي طبيعيتان ايجاد نماييد. چنين لحظات فوقالعادهاي ميتوانند لحظاتي معمولي گردند، اينها، تمامي هداياي علم ذن هستند. شما ميتوانيد زندگي فوقالعادهاي را در زندگي معموليتان داشته باشيد. مثلاً ميتوانيد درختهاي تناور ببريد، به راحتي آب حمل كنيد و خلاصه ميتوانيد با خودتان سبك و راحت باشيد. زيرا پاسخ تمامي سؤالاتتان در كارها و اعمالتان است. پس ميتوانيد از كارهايتان، نهايت لذت را ببريد و در انجامشان شور و شوق داشته باشيد.
كشف و اختراع مجهولات را فراموش كنيد كه بسيار وسيع و بيانتهاست، در عوض به دوستان يا همكارانتان و ظرفيت بيانتهاي عشقتان خيره شويد. تنها چيزي كه بايد توسط شما ستايش شود، مختص زمان اكنون است؛ ساده و راحت گرفتن همه چيز در زمان حال.. اگر اينطور باشيد، پس لحظهاي از زمان را درك كردهايد.
دور ريختن دانش
اينك آماده باش تا آنچه درست نيست (آگاهيهاي قرض گرفته) را دور بيندازي ـ به درون شعور خودت برو، چيزهايي كه خودت آنها را درك كرده، دريافتهاي.
«ناروپا» دانسمند بزرگي بود؛ يك فقيه برهمايي. اين داستان قبل از نائل شدن او به اشراق، اتفاق افتاد. داستان ميگويد: «او معاون و ارشد دانشگاهي بزرگ بود كه ده هزار شاگرد داشت. روزي ميان شاگردانش نشسته بود و هزاران كتاب مقدس، قديمي و كمياب در اطرافش پراكنده بود. ناگهان خوابش برد و در رؤيا تصويري ديد. آن تصوير بسيار مهمتر از آن بود كه بتوان آن را فقط يك رؤياي تصويري ديد. در حقيقت آن يك الهام بود. ناروپا، پيرزني زشت و عجوزه يا شايد هم يك جن را ديد. پيرزن به قدري زشت بود كه ناروپا در رؤيا دچار لرزش شد. پيرزن پرسيد: «ناروپا، داري چه ميكني؟» ناروپا گفت: «در حال مطالعه هستم.» پير زن سؤال كرد: «چه چيزي مطالعه ميكني؟» ناروپا گفت: «فلسفه، آيين، معرفتشناسي، زبان، منطق…» پيرزن پرسيد: «آيا آنها را ميفهمي؟» ناروپا گفت: «… بله، آنها را ميفهمم.» پيرزن دوباره پرسيد: «آيا فقط واژهها را ميفهمي يا مفهومشان را هم درك ميكني؟» و همان لحظه چشمان پيرزن بيش از حد پرنفوذ شد، به حدي كه نميشد به او دروغ گفت. قبل از آنكه ناروپا در مقابل چشمان او احساس عرياني كند، پاسخ داد: «من فقط واژهها را ميفهمم.» پيرزن شروع به رقصيدن و خنديدن كرد و زشتي او تبديل به زيبايي ظريفي شد. ناروپا اين تغيير را ديد. با خود فكر كرد: «بايد او را خوشحالتر كنم. چرا كمي هم كه شده اين كار را نكنم؟» پس اضافه كرد «بله، نه تنها واژهها را ميفهمم بلكه مفهومشان را نيز درك ميكنم.» پيرزن از رقص بازايستاد، خندهاش متوقف شد و شروع به گريستن كرد و زشتياش هزاران برابر بيش از گذشته شد.
ناروپا سؤال كرد: «پس چرا شما اينگونه شديد؟» پيرزن پاسخ داد: «من خوشحال بودم، زيرا دانشمندي مانند تو دروغ نميگويد. اما اينك گريه ميكنم، زيرا تو به من دروغ گفتي. من ميدانم كه تو مفهوم آن كلمات را درك نميكني.» و الهام ناپديد شد.
همان موقع ناروپا تغيير كرد. پس از آن، او ديگر هرگز كسي را تعليم نداد زيرا او فهميده بود يك مرد خردمند، مردي كه درك ميكند، طراوت و زندگي معطري دارد. براي يك مرد معرفت، يك فقيه برهمايي، همهچيز متفاوت است. كسي كه فقط واژهها را ميفهمد زشت ميشود. ولي كسي كه مفاهيم را درك ميكند، زيبا خواهد شد. پيرزن فقط قسمتي از انعكاسهاي دروني ناروپا بود، خود واقعي ناروپا كه با وجود داشتن دانش، ديگر كتب گوناگون نميتوانستند كمكش كنند، اينك خودش نياز به يك استاد داشت.
علم ذن ميگويد: كل دانشتان را دور بريزيد، زيرا درون حقيقيتان، تمامي دانشها را در بردارد: نام، هويت و خلاصه همهچيز.
دانش، چيزي است كه ديگران به شما دادهاند، اگر تمامي دريافتهايي را كه از ديگران داريد، دور بريزيد، چيزهايي كاملاً جديد و متفاوت با هويت قبليتان خواهيد داشت كه همگي آنان معصوم و بري از گناهان هستند.
كسي كه با هويت دريافتياش زندگي ميكند، سختگير ميشود. اما كسي كه با دانش درونياش (آگاهي) زندگي ميكند، نرم و آرام باقي ميماند. چرا!؟ زيرا كسي كه با اعتقاداتي كليشهاي راجع به چگونه زيستن، زندگي ميكند طبيعتاً سخت و جدي ميشود. اينگونه اشخاص، كساني هستند كه با خود هويتشان را همه جا ميبرند. اين هويت با شخصيت دريافتي براي آنها همانند زره است. حالات، خصوصيات و كل زندگيشان را بر مبناي شخصيت و هويتشان سرمايهگذاري ميكنند. اگر از اينگونه اشخاص، سؤالي كنيد، آنها فوراً به حالت آمادهباش درميآيند. اينها نشانههاي آدمي سخت، كودن، احمق، كليشهاي و مكانيكي است. آنها ممكن است كامپيوتر خوبي باشند، اما انساني حقيقي نيستند. فقط كافي است شما كاري بكنيد، آنها فوراً برنامهريزياي بر مبناي آن، برايتان انجام ميدهند. واكنشهايشان قابل پيشبيني است. آنها همانند روباتي برنامهريزي شدهاند. پس طبق دريافتهايشان از ديگران، كنترل شده هستند و بر همان مبنا، علاقمند به كنترل ديگران نيز هستند. انسانهاي هويتپرست، افرادي هميشه نگراناند، زيرا در عمق آنها، هنوز آشفتگيهايي پنهان است. اگر شما كنترلي نيستيد، ميتوانيد شكوفا شويد كه در اين صورت به راحتي قادر به زندگياي بدون نگراني خواهيد بود. ما راجع به چگونگي به وجود آمدن اضطراب از شما سؤال نميكنيم، هر چيزي كه بايد اتفاق بيفتد، ميافتد. نبايد منتظر آينده باشيد و آن را از هم اكنون، در ذهن خود ايفا كنيد. بعد ميپرسيد كه چرا مضطرب هستيد؟
انسان خويشتندار و شيفته هويت خودساخته، داراي ذهني يخزده بيحركت و سرد است كه اجازه ورود هيچ انرژي حياتياي به بدنش نميدهد. اگر اجازه دهيد توسط بروز احساسات و زندگي كردن در اكنون، انرژيتان حركت كند، در نتيجه چيزهايي كه توسط شما سركوب شده، به سطح ميآيند. مردم به شما ميآموزند كه چگونه يخزده، سرد و جدي باشيد، چطور ديگران لمستان كنند و شما لمسشان نكنيد، اينكه چطور مردم را ببينيد، در حاليكه واقعاً آنها را نميبينيد. شما مانند مشتي گره كرده زندگي ميكنيد: «سلام، چطوري؟» ـ هيچكس از اين نوع احوالپرسيها واقعاً منظوري ندارد، بلكه همه تظاهر ميكنند. مردم به درون چشمان يكديگر نگاه نميكنند، آنها دستهايشان را در دستهاي هم نگاه نميدارند. آنها سعي در درك انرژي همديگر ندارند، آنها اجازه نميدهند تا انرژيشان جاري شود و اين بسيار ترسناك است. چگونه ميتوان مرده و يخزده پيش رفت، با وجود تمامي اعمال دريافتيتان از ديگران كه همانند ژاكتي تنگ، بدنتان را خفه كرده است؟
اما انسان حقيقي اعمالش خودانگيخته است. اگر سؤالي از او كنيد، سؤالتان پاسخي صحيح دريافت ميكند، بدون هيچ عكسالعملي.
انسان حقيقي، قلبش را بر تمامي سؤالاتتان ميگشايد. براي انسان حقيقي بودن، بايد پاك و خالص بود. پاكي و معصوميت از عمق حالات دروني كودكي ميآيد، نه از حالات بچگانه. معصوميت كودكانه زيباست، ولي با ناداني همراه است. اين معصوميت، با شك و بدگماني جايگزين شده، به كودكي كه رشد كرده و ياد گرفته كه دنيا جاي خطرناك و ترسناكي است، تبديل شده است. اما زندگي كردن توأم با معصوميت، خصلتي همراه با معرفت است كه با همه چيزهاي فوقالعاده دنياي مادي، تعويض شده است.
ذن ميگويد: حقيقت هيچ ارتباطي با تواناييها يا گذشتهها ندارد و آنها براي حقيقت كاري نميكنند. حقيقت ريشه است، دركي كاملاً شخصي كه شما بايد وارد آن شويد. صرف آنكه به جستوجو بپردازيد تا به درك شخصي حقيقت برسيد، بسيار خطرناك است. هيچكس نميتواند اين خطر را تضمين كند. اگر از من بپرسيد خواهم گفت: نه، من هيچ چيزي را تضمين نميكنم. اما وجود خطرهايي كه مسلم و قطعي است، را تضمين ميكنم. من قرباني شدن در اين راه طولاني يا سرگردان شدن در آن و انحرافات احتمالي يا حتي هرگز به هدف نرسيدن را تضمين ميكنم. تنها چيزي كه مسلم است: جستوجوي بسيار باعث رشدتان خواهد شد. ولي همچنان خطر قرباني شدن باقي خواهد بود. شما براي يافتن حقيقت هر روز به درون ناشناخته ميرويد، به طرف چيزهايي كه برايتان مجهول است و چيزهايي كه كشف نشده باقي مانده و نقشهاي هم براي هدفتان در آنجا نيست، نه راهنمايياي و نه همراهياي. بله، در اين راه ميليونها خطر احتمالي وجود دارد و احتمال گم شدن يا گمراه شدن وجود دارد. اما تنها راه رشد نيز فقط همين راه است؛ راهي كه در آن احساس امنيت وجود ندارد. در واقع ناامني تنها راه رشد است، رو در رويي با خطر و پذيرفتن درگيري با مجهولات تنها راه رشد است.
حوادث حقيقي نياز به نقشه، برنامه، سازمان يا تشكيلات و راهنمايي براي انجامش ندارد. آن در هر جايي: خانه محل كار، بيابان، شهر… وجود دارد و به طرف ما در حركت است؛ هر گاه به طرف ناشناختههاي جديدتري ميرويم، بايد پاك، گشاده و آسيبپذير، همانند حقيقت معنوي موجود در يك كودك، حركت كنيم. گاهي اوقات جزئيترين چيزها در زندگي، ميتواند بزرگترين حوادث زندگيمان شوند.