چراغ آگاهی را روشن کن!
دانش محض نمیتواند تو را بیدار کند و تو باید از تجربه و لمس واقعیت به بیداری برسی و برای تو مسئولیت دارد و هزار گوشه و ظرافت دارد، آنکه بیدار میشود هم آگاه به هستی عقل میشود هم به هستی دل، گاهی مطابق نغمههای سازهای اندیشه هستی و گاهی رقاصه تفریحات دلی. آنکه هزار آرزو دارد خواب است و خراب است، دل به خیال فردا دارد و هیچگاه برای او فردایی لذتبخش نیست و خیلیها را دیدهام که در سفر آرزوهای خود خوابشان برده، خیلی آرام خود را تشییع جنازه کردهاند.
ما راه میرویم، غذا میخوریم، دستهایمان را میشوییم و مینشینیم و ما روزهایمان را اینگونه میگذرانیم. اگر در این حرکات، آگاهی باشد. بهنوعی به هستی خویش مستی و زمانی که راه بروی و آگاه به راه رفتن خود باشی؛ آغاز روشنشدگی توست، ما باید به زندگی خلاقانه بازگشت کنیم و نسبت به ظرایف افکار، احساسات و رفتارمان آگاه شویم. زمانی که غذا میخوریم، باید از لذت واقعیت خوردن خویش آگاه باشیم. آگاه به هستی، اولین گام روشنشدگی من و توست.
چراغ آگاهی را روشن کن و سایههای توهم را دور کن. تو هر روز راه میروی، دستهای خود را میشویی، اما به رفتار خود آگاه نیستی. از همین چیزهای ابتدایی و رفتارهای ساده شروع کن.
تو اگر بخواهی به فراشناخت برسی، با این دانشهای قرضی به جایی نمیرسی، باید تمام هستیات را ابزار شناخت کنی. اندیشه، جزئی از پازل و معمای هستی توست. دل، جزئی از راه درک هستی توست. باید از حرف زدن، دست برداری. باید یاد بگیری که ابتداییترین کارها را با آگاهی انجام بدهی و آن را راهی برای خودشناسی خود بدانی. مدام باید به هستی رفتار خود آگاه باشی. جارو کردن، چایی آوردن، ظرف شستن، تمرینی است برای تجربه واقعیتهایی که تو را به بیداری میرساند. در را آهسته باز کن نه بدین خاطر که صدایی درنیاوری، بلکه به این خاطر که به انجام این عمل آگاه باشی. تو هزاران افکار، احساسات و رفتار ظریف داری که آنها را نمیشناسی. آیین ما، آئین بیداری است. من را فراموش کن و به پادزهر ضد آن یعنی «نه من» فکر کن. آنگاه است که از عقاید جزمی، خود را میرهانی. هویت تو در حال تغییر است، حتی در فاصله دو چشم بههم زدن، توی این لحظه با توی لحظه بعد فرق دارد. پس آنچه نپاینده است بهزحمتش نمیارزد که به آن وابسته شوی.
تو باید از طریق تجربه مستقیم به واقعیت برسی و بحثهای متافیزیکی تو را با این عمر کودتاه به حقیقت نمیرساند. واقعیت را باید زندگی کرد، توصیف واقعیت تو را به جایی نمیرساند. بلکه تو را میتواند یار و راهنما برای تجربه کردن واقعیت باشد. هزاران کس آمدهاند که مردم را بیدار کنند و تنها با انگشت خود، خورشید را نشان دادهاند. این انگشتها واقعیت خورشید نیستند. برای بیداری تو، هزار ابزار هست گاهی آن آلت، ایما یا اشاره یا یک بیان لفظی است. این اشارات باید کارا باشند.
انسان در دام دانش و تعصبات است. این دو، مانع بیداری توست. دانش، مبتنی بر مفاهیم و تصورات است حقیقت، خود واقعیت است نه مفاهیم ما از واقعیت، مفاهیمی که تو در ذهن از اشیاء میسازی، مانع دیدن من واقعیتان میشود. به درخت خانه خود نگاه کن. این همان به گوهر و استعدادهای خود توجه کردن است. سعی نکن از راه مفاهیم به واقعیت برسی. یک راست به دنیای واقعیت برو. در دنیای انتزاعات زندگی نکن. جواب سئوالات را در واقعیت و تجربه زندگی پیدا کن.
یک انسان کاملاً ساده و معمولی، اکثر آدمها معمولی نیستند. سعی میکنند برای خودپزی و عنوان استادی، مرادی دست و پا کنند و این آدم را از سادگی دور میکند و او را به خواب میبرد و زندگی را بسیار جدی میگیرد و به شکنجه خود میپردازد. وقت و عمر خود را بیهوده تلف و چراغ هستی حقیقی خویش را خاموش میکند و هرگز در گوهر خویش نخواهد نگریست. یک عمر به مفهومسازی میپردازد، تجربه بیواسطه، تو را به حل مسئله میرساند. شما زمانی که یک فنجان چای میخورید، کلمهسازی نمیکنید، بلکه تجربه مستقیمی از چایی دارید، این تجربه میتواند با مشارکت کامل آگاهیتان باشد. تو زمانی که چایی مینوشی باید با خوردن چایی یگانه باشی. جهان اینجا و اکنون، جهان تجربه ناب دور از مفاهیم و تصورات بیمارگون است. تو زمانی که راه میروی باید با راه رفتن خود یکی شوی و از در رفتن خود به اوج شادی برسی. در لحظه انجام هر کاری باید جان و تن تو یکی شود و بیداری یعنی در لحظه بودن، قرار نیست که تو چشم به راه کسی یا چیزی باشی. تو الان داری حرف میزنی، باید با حرفهایت یکی شوی، وگرنه داری نقش، بازی میکنی و این یعنی فریب دادن خودت. خود را از توهم واژهها و مفاهیم دور کن. جهان واقعیت یعنی یکی شدن با رودها و کوهها، با صدای پرندگان، بوی گلها و صدای پای باران و آنگاه تو به خلسه و نشئه میرسی و این شکلی از مدیتیشن است و بدون کلمه به درک هستی میپردازی و آنکه بدون واژهها و مفهوم به آگاهی برسد، واقعیت هستی را درک واقعی کرده است. همین الان به زیر باران برو و با واقعیت قطرههای باران یکی شو. تجربه محض از یک واقعیت زمینی و آسمانی و آنگاه به درک و شهودی تازه از طبیعت دست پیدا میکنی و معنی بیداری را میفهمی. من فکر میکنم تو هنوز خوابی!
دیدگاهتان را بنویسید