هماهنگ با طبيعت عمل كن!
وقتي تو در سكون مطلق به سر ميبري، معني آن بيعملي نيست، آرامش است، چرا كه از آرامش است كه عمل بسيار زاده خواهد شد. اين معناي سادهي خلاقيت است. اما اين چيزي نيست كه از تو جرقه بزند، تو فقط يك وسيله هستي. نغمهاي از طريق تو سروده خواهد شد، اما تو خالق آن نيستي؛ اين نغمه هميشه از ماوراء نشات ميگيرد.
پس از درگذشت كالريج – شاعر بزرگ- ، هزاران شعر ناتمام از او برجاي ماند. چند منظومهي او فقط يكي دو سطر كم داشت. در دوران زندگياش بارها و بارها از او پرسيده بودند: «چرا اين اشعار را تكميل نميكني؟»، «چرا آنها را سرو سامان نميدهي؟»
او گفت: «نميتوانم. سعي خود را كردهام، اما وقتي آنها را تكميل ميكنم جايي از كار كاستي دارد، پس نظم آن به هم ميخورد. بيت يا مصرعي را كه من اضافه ميكنم، هرگز با آنچه به من الهام ميشود، هماهنگ نيست؛ چوب لاي چرخ است و مانع از جاري شدن است، بنابراين بايد صبر كنم. آن چيزي كه از طريق من جاري ميشود، هرگاه دوباره به جريان درآيد و بيت را تمام كند، آن وقت اين اشعار تكميل ميشوند، اما پيش از آن نه.»
او فقط چند شعر را تكميل كرد، اما همين اشعار، اشعاري نغز همراه با زيبايي خارقالعاده و شكوهي عارفانه از كار درآمدند. همواره چنين بوده است، شاعر كه محو شود، خلاقيت مجال ظهور مييابد و بعد او تسخير ميشود. بله، واژهي مناسب همين است، به تسخير در ميآيد. به تسخير خداوند درآمدن يعني خلاقيت.
سيمون دوبوآر ميگويد: «زندگي، جاودانه ساختن و فرا رفتن از خود زندگي است. چنانچه شخص همهي كارش حفظ خودش باشد، آنگاه زيستن فقط نمردن خواهد بود.» و انساني كه خلاق نيست، فقط در حال نمردن است؛ همين! زندگياش ژرفايي ندارد، زندگي او هنوز زندگي نيست، تنها يك ديباچه است و كتاب زندگياش هنوز ورق نخورده است. درست است، او متولد شده، اما زنده نيست.
وقتي خلاق شدي و اجازه دادي خلاقيت از طريق تو به عرصهي ظهور برسد، براي مثال، آوازي كه سر ميدهي، اين آواز از تو نيست و نميتواني ادعا كني كه «اين مال خود من است.» تو نميتواني آن را به اسم خودت ثبت كني. فرا رفتن از خويش، جزء جدايي ناپذير خلاقيت است وگرنه ما حداكثر ميتوانيم خود را جاودانه كنيم. تو كودكي به وجود ميآوري، اين خلاقيت نيست. تو خواهي مرد و كودك اينجا خواهد بود تا زندگي را تداوم بخشد، اما تداوم بخشيدن به زندگي كافي نيست، مگر آنكه رفتن به فراسوي خويش را آغاز كني و اين پيشي گرفتن از خويش، تنها وقتي اتفاق ميافتد كه چيزي از ماوراء در تماس با تو قرار گيرد.
فرا رفتن از خويش اصل مطلب «تعالي» است و در اين رفتن به ماوراء، معجزه اتفاق ميافتد يعني تو نيستي و با اين وجود تو براي نخستين بار هستي.
اساس حكمت و خرد، هماهنگي با طبيعت است. اين پيام همهي عرفا است – از لائوتسه تا بودا، سوسان، سنايي و … – كه «هماهنگ با طبيعت عمل كن.» انسان بايد آگاهانه و هماهنگ با طبيعت عمل كند، چرا كه انسان نيروي آگاهي دارد، انسان ميتواند انتخاب كند كه هماهنگ عمل نكند، در اين صورت، مسووليت بزرگي بر دوش خواهد داشت.
انسان داراي مسووليت است، تنها اوست كه مسووليت دارد و اين در شأن اوست. هيچ حيوان ديگري مسووليتپذير نيست؛ حيوان تنها به حكم غريزه با طبيعت هماهنگ عمل ميكند. حيوان نميتواند گمراه شود، او هنوز قادر به بيراهه رفتن نيست و از آگاهي برخوردار نيست. نحوهي عمل حيوان همانند نحوهي عمل تو به هنگام خواب عميق است. در خواب عميق نيز تو هماهنگ با طبيعت رفتار ميكني، به همين دليل هم خواب عميق آن قدر نشاطآور و آرامبخش است. كافي است چند دقيقه به خواب عميق فرو روي تا از نو باطراوت و جوان شوي. همهي آن زنگارها و غباري را كه گرفته بودي، همهي آن كسالت و ملال ناپديد ميشود. تو در خواب با منبع لايزال تماس برقرار ميكني، اما خواب براي تماس با منبع لايزال الهي روشي حيواني محسوب ميشود. حيوانات افقي هستند و انسانها عمودي. وقتي ميخواهي بخوابي بايد به وضعيت افقي دربيايي. تو فقط در وضعيت افقي ميتواني به خواب بروي، در حالت ايستاده نميتواني بخوابي چرا كه اين كار بسيار دشوار خواهد بود. تو بايد از نو به عقب بازگردي، به ميليونها سال پيش، درست مثل يك حيوان. آن وقت تو افقي هستي، به موازات زمين. ناگهان خودآگاهي خويش را از دست ميدهي و ديگر مسوول نيستي.
همين عامل سبب شد كه زيگموند فرويد كاناپه و تخت را براي گفتگو با بيمار انتخاب كند. اين براي راحتي بيمار نيست، بلكه يك استراتژي است. همين كه بيمار در وضعيت افقي قرار گرفت، شروع ميكند به غيرارادي شدن. تا وقتي بيمار كاملا احساس راحتي نكند، ناخودآگاه خود را افشا نميكند. اگر مسوول و عمودي باقي بماند، مدام به قضاوت مينشيند كه آيا حرفي را بزند يا نزند. او مدام در حال تحريف كردن است. وقتي به صورت افقي روي تخت دراز بكشد، ناگهان از نو حيواني فاقد مسووليت ميشود. او شروع ميكند به گفتن حرفهايي كه هرگز با هيچكس – با هيچ غريبهاي – در ميان نميگذاشت. اسراري كه در اعماق ناخودآگاهش پنهان است افشا ميكند. آن حرفهاي ناگفتهي ناخودآگاه كمكم به سطح ميآيند و رخ مينمايند. اين يك استراتژي است؛ يك استراتژي فرويدي براي عاجز و بيدفاع كردن انسان تا سطح يك كودك، يك حيوان.
همين كه احساس مسووليت از روي دوش تو برداشته شد، طبيعي ميشوي. روانكاوي كمك بزرگي است و به تو آرامش ميبخشد. همهي آنچه كه واپس زده بودي، به سطح ميآيد و افشا ميشود و پس از افشا شدن دود شده و به هوا ميرود. پس با روانكاوي، تو ديگر مثل گذشته باري بر دوش نداري، طبيعيتري، در هماهنگي بيشتري با طبيعت و خودت هستي؛ اين مفهوم سالم بودن است.
راه ديگري براي رفتن به ماورا وجود دارد و آن رفتن به اتاق زيرشيرواني است. راه زيگموند فرويد نيست، بلكه راه بوداست. تو ميتواني با تماس آگاهانه با طبيعت، از خويش فراتر بروي.
هماهنگ بودن با طبيعت و هماهنگي با ضرباهنگ طبيعي كائنات، اساس حكمت و خرد است. آنگاه تو يك شاعري، يك نقاشي، يك موسيقيداني، يك رقصندهاي.
امتحان كن! گهگاه كه كنار درختي نشستهاي، آگاهانه با طبيعت همساز و يكي شو. بگذار مرزها محو گردند، درخت شو، سبزه شو، باد شو، آنگاه وقوع چيزي را كه هرگز برايت رخ نداده است، ناگهان خواهي ديد. تو به عالم توهم و خلسه قدم ميگذاري و توهم ديدگانت را پر ميكند، درختان سبزتر از هميشه و گلهاي سرخ، سرختر از هميشه و همه چيز درخشان به نظر ميرسد. ناگهان دلت ميخواهد نغمهاي سر دهي، بيآنكه بداني اين نغمه از كجا نشأت ميگيرد. پاهايت آمادهي رقصاند، تو ميتواني زمزمهي رقص را در درون رگهايت احساس كني و ميتواني نواي موسيقي درون و برون را به گوش جان بشنوي. اين حالت خلاقيت است. هماهنگي با طبيعت را ميتوان كيفيت اساسي خلاقيت ناميد. لائوتسه نام زيبايي بر آن نهاده است: «وي- وو- وي»، عمل از راه بيعملي. تناقض موجود در خلاقيت همينجاست. نقاش را در حال نگارگري ببين، او بيترديد بسيار فعال و سراپا عمل است، يا رقصندهاي را در حال رقص ببين، او نيز سراپا عمل است. با وجود اين در عمق، هيچ عاملي، يا فاعلي وجود ندارد، تنها سكوت است و بس. اين است كه ميگويم خلاقيت يك حالت متناقض نماست.
همهي حالات زيبا متناقصنما هستند. هرقدر نشئهگي بيشتري پيدا كني، عميقتر به تناقض واقعيتها پي ميبري. در عمل هيچ اتفاقي در كار نيست، يا تنها هيچ چيز است كه در حال اتفاق افتادن است. تسليم شدن به قدرتي كه به تو تعلق ندارد- در واقع تن دادن به قدرتي فراتر از خود – خلاقيت نام دارد. مراقبه، خلاقيت است. آنگاه كه نفس ناپديد شود، زخم درون تو نيز محو ميشود، تو شفا مييابي؛ تو «كل» هستي و نفس، بيماري توست. وقتي نفس ناپديد شود، تو ديگر خفته نيستي، تو شكفتن را آغاز ميكني و همراه با جريان عظيم هستي شكوفايي را از سر ميگيري.
به قول نوربرت واينر: «ما ماده نيستيم كه زوال ناپذير باشيم، بلكه نقش و نگاريم، گردابههايي كه در رودخانهاي ازلي به خود تداوم ميبخشند.» بنابراين تو نفس نيستي، بلكه يك رخدادي؛ جرياني از رخدادها. پس تو يك فرآيندي، نه يك شيء. خودآگاهي، شيء نيست، بلكه يك جريان يا فرآيند است و ما از آن شيء ساختهايم. لحظهاي كه آن را «من» ميخواني، به يك شيء مبدل ميشود؛ چيزي محدود، مقيد و راكد. و آنگاه است كه تو به كام مرگ كشيده ميشوي. نفس، مرگ توست و مرگ نفس، آغاز زندگي واقعي توست و زندگي واقعي خلاقيت است.
تو براي آموختن خلاقيت لازم نيست به هيچ مدرسهاي بروي. آنچه كه به آن احتياج داري، رفتن به درون و كمك به نابودي نفس است. از نفس حمايت نكن، به دنبال تقويت و تغذيهي آن نباش. هرگاه نفس نباشد، همهچيز حقيقت و راستي است، همهچيز زيباست. آنگاه هر اتفاقي مبارك است.
من نميگويم كه همهي شما پيكاسو يا شكسپير خواهيد شد. اين حرف من نيست. عدهاي از شما نقاش، عدهاي آوازخوان و عدهاي موسيقيدان ميشويد. مهم اين است كه هر كدام از شما در راهي كه در پيش گرفتهايد، خلاق ميشويد. ممكن است يك آشپز باشيد و خلاقيت به خرج دهيد. يا رفتگر خيابان باشيد و از خود خلاقيت نشان دهيد.
تو ميتواني در مسائل پيش پا افتاده هم ابتكار به خرج دهي، حتي نظافت كردن تو نيز نوعي نيايش و عبادت خواهد بود. بنابراين، به هر كاري كه اشتغال داشته باشي، به هر حال رنگ و بوي خلاقيت خواهد داشت. اگر همه نقاش از كار درآيند، زندگي بسيار دشوار خواهد شد. احتياجي به وجود اين همه شاعر نيست، ما به باغبان و كشاورز هم احتياج داريم، به هر جور آدمي احتياج داريم. اما هركس جدا از شغلش ميتواند خلاق باشد. اگر شخص مكاشفهگر و عاري از امنيت باشد، آنگاه الوهيت از وجود او جريان مييابد و بسته به ظرفيتها و امكانات بالقوهاش، اشكال مختلفي به خود ميگيرد؛ آنگاه همهچيز مطلوب و به جاي خويش است.
احتياجي به شهرت نيست. شخص خلاق كوچكترين اهميتي به شهرت نميدهد. او چنان در كار خود احساس رضايت خاطر ميكند، چنان از آنچه هست و از جايي كه هست خرسند است، كه ديگر جايي براي آرزو باقي نميماند. خلاق كه باشي، آرزوها رخت برميبندند و جاهطلبيها گم ميشوند. وقتي خلاق شوي، تو هماني ميشوي كه هميشه دلت ميخواست باشي.