دو نفر عاشق از يكديگر مراقبت ميكنند!
ولي عشق؟! رابطهاي كاملاً متفاوت است. اگر ازدواج اول رخ بدهد، تقريباً غيرممكن است كه عشق بتواند رخ دهد. در واقع، ازدواج را براي ممانعت از عشق ابداع كردهاند، زيرا عشق خطرناك است. عشق، تو را به چنان اوجي از خوشي، سرور، شعف و شعر ميبرد كه براي جامعه خطرناك است. براي هر كسي خطرناك است تا چنان بلندايي بالا برود و همهچيز را از آن ژرفاها و از آن بلنديها ببيند. اگر فردي عشق را بشناسد، چيزهاي ديگر هرگز او را ارضاء نخواهند كرد. آن وقت ديگر نميتوان او را با يك حساب بانكي درشت راضي نگه داشت، نه. حساب بانكي درشت كمكي نخواهد كرد، اينك او به ثروت واقعي رسيده است!
اگر انساني عشق را بشناسد و آن بلنديهاي شعفانگيز را تجربه كرده باشد، قادر نخواهي بود كه او را جذب بازيهاي سياسي كني. برايش مهم نيست. قادر نيستي او را به كارهاي زشت غيرانساني وادار كني. او ترجيح ميدهد كه انساني فقير باقي بماند، ولي عشقش جاري باشد. زمانيكه عشق را بكشي ـ ازدواج تلاشي است براي كشتن عشق ـ ديگر انرژي فرد در عشق مصرف نميشود، اما انرژي او در دسترس جامعه قرار ميگيرد تا از آن بهرهكشي شود.
ميتواني از او يك سرباز بسازي، او سربازي خطرناك خواهد بود. او آماده است تا بكشد. هر بهانهاي كافي است تا او براي كشتن يا كشته شدن آماده شود. او لبريز از ناكاميها و خشمهاست: ميتواني او را به هر جهت جاهطلبانهاي سوق بدهي. او يك سياستكار خواهد شد.
كساني هستند كه عشق را نشناختهاند. عشقي كه ناكام مانده باشد، به طمعاي عظيم تبديل ميشود: عشق ناكام مانده به خشونتي بسيار تبديل ميشود و تو را وارد دنياي جاهطلبيها ميكند. عشق ناكام مانده، بسيار ويرانگر است.
ولي جامعه، به افراد ويرانگر نياز دارد. به ارتشهاي بزرگ نياز دارد، به لشگرهايي از منشيها، كارمندان دفتري و بسياري ديگر كه بتوانند هر كاري را انجام دهند. زيرا آنان در زندگي، هيچچيز والا را نشناختهاند. آنان هرگز لحظاتي شاعرانه را در زندگي لمس نكردهاند؛ آنان ميتوانند تمام عمر به شمارش پول ادامه بدهند و فكر كنند كه همه زندگي همين است.
عشق خطرناك است.
مايلم كه عشق، در دسترس همه قرار داشته باشد. اگر ازدواجي صورت ميگيرد، بايد محصولي جانبي از عشق باشد و بايد در مرتبه دوم قرار بگيرد.
اگر روزي عشق از بين رفت، براي از بين بردن ازدواج هيچ مانعي نبايد وجود داشته باشد. اگر دو نفر بخواهند ازدواج كنند، هر دو بايد با هم توافق داشته باشند. ولي براي طلاق گرفتن، حتي اگر يك نفر بخواهند طلاق بگيرد، همين كافي است. براي طلاق، به توافق دو نفر نيازي نيست. هم اكنون، براي ازدواج هيچ مانعي وجود ندارد. دو فرد كمخردي هم ميتوانند به اداره ثبت بروند و ازدواج كنند! ولي براي طلاق، هزار و يك مانع وجود دارد.
اين رويكردي بسيار جنونآميز است.
به نظر من، وقتي دو نفر بخواهند ازدواج كنند، انواع موانع بايد ايجاد شود: بايد به آنان گفته شود: «دو سال صبر كنيد. دو سال با هم زندگي كنيد و پس از دو سال، اگر باز هم مايل به ازدواج با هم بوديد، برگرديد.»
مردم، بايد مجاز باشند با هم زندگي كنند تا بتوانند خودشان را بشناسند و ببيند كه آيا با هم جور هستند يا نه؟ آيا ميتوانند در زندگي با هم هماهنگ باشند يا نه؟
ولي هر كسي ميتواند به دفتر ثبت ازدواج برود و ازدواج كند و هيچكس براي او مانعي ايجاد نميكند. وقتي بخواهي جدا شوي، آن وقت تمام دادگاهها، قانون، پليس و همه هستند تا مانع تو شوند! جامعه، با ازدواج موافق است و با طلاق مخالف. اين مسخره است، اينطور نيست؟!
من نه با ازدواج موافق هستم و نه با طلاق. به نظر من، بين مردم فقط بايد يك رابطه دوستانه، يك مسئوليت و يك حمايت وجود داشته باشد. اگر آن روز دور است، تا آن زمان نبايد اجازه داد كه ازدواج امري آسان باشد. مردم، بايد فرصت بيابند تا يكديگر را آزمايش كنند، در انواع موقعيتها با هم زندگي كنند. ازدواجي، كه تنها براساس احساسات شاعرانه و عشق در نگاه اول باشد، مجاز نيست.
بگذار اوضاع خنك شود، بگذار اوضاع معمولي شود، بگذار تا دو نفر ببينند چگونه با زندگي معمولي و مشكلات روزمره كنار ميآيند، تنها در آن صورت بايد مجاز باشند كه با هم ازدواج كنند.
آن ازدواج نيز بايد موقتي باشد، بايد هر دو سال يكبار باز گردند و آن را تمديد كنند؛ اگر برنگشتند، ازدواج پايان يافته است. مجوز ازدواج، بايد هر دو سال تمديد شود و اگر بخواهند از هم جدا شوند، هيچ مانعي نبايد ايجاد شود.
دیدگاهتان را بنویسید