تمثیل روانشناختی
و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته.
وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته است، نخستوزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند: «چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نميكرد، فقط در گوشهاي نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئلهاي در كار نبود. فقط نشستم و نخستين سؤال و نكته اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظهاي كه اين احساس را كردم، فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملاً ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعاً مسئلهاي وجود دارد، چگونه ميتوان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بينهايت به قهقرا خواهي رفت؛ هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعاً قفل است يا نه و ديدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار ميكرديد نميتوانستيد آن را حل كنيد. اين مرد، ميداند كه چگونه در يك موقعيت هوشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».
لطايف روانشناختي
لطيفه اول
دكتر آلبرناتي جراح مشهور اسكاتلند، بسيار كمحرف بود، ولي روزي زني همتاي خود يافت. روزي زني به مطب او آمد و دستش را كه بسيار متورم و باد كرده بود به دكتر نشان داد. مكالمات زير توسط دكتر شروع شد:
ـ سوخته؟
ـ ضربه.
ـ پماد.
روز بعد زن باز هم به مطب مراجعه كرد و مكالمات چنين بود:
ـ بهتره؟
ـ بدتر.
ـ پماد بيشتر.
دو روز بعد زن بار ديگر به مطب مراجعه كرد و اين گفتوگوها رد و بدل شد:
ـ بهتره؟
ـ خوبه حق ويزيت؟
ـ هيچ، عاقلترين زني كه ديدم!
تلگرافي باش. فقط چيزي را بگو كه واقعاً ارزش گفتن داشته باشد. پرسشهاي غيرلازم نكن! زمان گرانبهاست. فقط چيزهاي خيلي لازم را بپرس. فقط چيزي را بپرس كه در زندگي تو تفاوتي ايجاد ميكند.
هر حركتت را تماشا كن، زيرا همهچيز بازتاب ميكند: طوري كه راه ميروي، طوري كه مينشيني، طوري كه به مرشد نگاه ميكني، هر حركت كوچك نشانگر است. همهاش زبان است. بدن تو زبان خودش را دارد.
گاهي ميبينم كه شخصي بسيار بانخوت به سوي من ميآيد و واژههايي كه به كار ميبرد، بسيار اديبانه است. طوري راه ميرود كه پر از نخوت است و اين بسيار صادقتر از كلام اوست.
او از اين آگاه نيست. كلامي كه بهكار ميبرد، بسيار محترمانه و كاذب است. كلام او صادق نيست، زيرا با بدنش تنظيم نيست، بدن، كمتر از ذهن فريبكار است. تو با دهانت چيزي را ميگويي و چشمانت كاملاً چيز ديگري را ميگويند، داستاني ديگر است و چشمان تو از كلماتت، بيشتر صادق هستند.
تو چيزي ميگويي، ولي لحن گفتن تو، بيشتر بيانگر و گوينده است تا واژههاي تو. ميتواني طوري آري بگويي كه «نه» معني بدهد. ميتواني چنان عاشقانه «نه» بگويي كه «آري» معني دهد.
يادت باشد: كلام آنقدرها مهم نيست.
شنيدهام: مارك تواين بسيار بددهن بود و با اين لحن، زنش را خشمگين ميكرد. روزي زنش، فكري به ذهنش رسيد، او را با طعمي از داروي خودش شفا بدهد. وقتي كه شوهرش سرگرم مطالعه بود، ناگهان بيخبر وارد شد و گفت: «تو چرا اين ته سيگارهاي لعنتيات را در همه جاي اين خرابشده ميريزي»؟
مكثي كرد و سپس «تواين» سرش را بالا كرد و گفت: «عزيزم، شايد كلام را ياد گرفته باشي ولي هرگز لحن را نگرفتهاي!»
و چيز واقعي همان لحن است.
تقريباً همه روز اتفاق ميافتد: شخصي «بله» ميگويد، ولي تمام وجودش ميگويد: «نه». كدام را باور كنيم؟ كلام او را يا تمام وجودش را؟ و گاهي درست خلاف اين است. شخصي ميگويد: «نه، باگوان، نه». ولي تمام وجودش ميگويد: «آري». حتي طوري كه نه ميگويد، آنقدر عاشقانه است كه «نه» معني نميدهد، معني منفي ندارد و گاهي ميگويي «بله، خوب، بله» ولي «آري» تو گنگ و مرده است، واقعاً «نه» معني ميدهد.
نميخواستي «آري» بگويي، تحت فشار چنين ميگويي، بيمعني است.
لطيفه دوم
مردي كه چند پياله بيشتر از ظرفيت خودش نوشيده بود از طبقه سپنجم به خيابان پرت شد. به زودي جمعيت اطراف او را گرفت. سپس پليسي آمد و راهش را از ميان جمعيت باز كرد و پرسيد: «اينجا چه خبر است؟»
مرد مست گفت: «نميدانم من هم تازه رسيدهام!»
اين موقعيتي است كه شما در آن هستيد كه از جاي ناشناخته سقوط كردهايد، ابداً نميدانيد از كجا آمدهايد. اگر تو نداني كه از كجا آمدهاي، چگونه ميتواني بداني كه به كجا خواهي رفت؟ و با اين وجود، هنوز هم فكر ميكني كه زندگي مقصدي بزرگ دارد؛ هنوز هم ميپنداري كه زندگي تو پرمعناست. تو خودت را فريب ميدهي.
تو هر آنچه را براي دانستن مورد نياز است داري، ولي از آن استفاده نميكني، تو آلات موسيقي را داري، ولي آن را نمينوازي پس موسيقي شنيده نميشود. تو ظرفيت هوشيار شدن را داري كه بتواني اسرار از كجا آمدن و به كجا رفتن و ماهيت اصلي تو را برملا كند، ولي آن را نكاويدهاي. اين نخستين كاري است كه هر انسان هوشمندي خواهد كرد.
لطيفه سوم
زوج جواني كه بهتازگي زندگي مشترك را شروع كرده بودند، شب مهتابياي كنار هم روي نيمكت نشسته بودند. عطر گلها و خلوت شب مهتابي طوري بود كه عشق را در قلب هر كسي برميانگيخت. فريبرز رو به سيما كرد و گفت: «اگر تو كسي كه اكنون هستي نبودي، دوستداشتي كه باشي؟»
سيما گفت: «فريبرز، اگر من همين نبودم كه هستم، دلم ميخواست گل سرخ زيباي آمريكايي باشم».
سپس سيما پرسش را بازگرداند و گفت: «تو اگر اينكه هستي نبودي، ميخواستي كه باشي؟»
فريبرز گفت: «اگر من ايني نبودم كه هستم، ميخواستم يك هشتپا باشم».
سيما گفت: «هشتپا چيست؟»
فريبرز گفت: «هشتپا نوعي ماهي، حيوان يا موجودي است كه هزار بازو دارد».
سيما گفت: «اگر تو هشتپا بودي و هزار بازو داشتي، با بازوهايت چه ميكردي؟»
فريبرز گفت: «من با هر بازويم تو را صميمانه ميفشردم».
سيما گفت: «برو كنار! تو از همين دوتايي هم كه داري استفاده نميكني!»
اين اوضاع بشريت است؛ تو از آنچه هم اكنون داري استفاده استفاده نميكني در حالي كه آنچه را كه مورد نياز است داري. خداوند هرگز تو را نامجهز و آماده نشده به دنيا نفرستاده است. هر آنچه را كه براي ضرورت زندگي مورد نياز است تأمين كرده؛ پيشاپيش تأمين شده است.
ما نميدانيم چگونه درخواست كنيم
داستاني هست راجع به يك دزد در زمانهاي قديم كه كت باشكوهي را دزديد. كت از بهترين پارچه درست شده بود و دكمههايي از طلا و نقره داشت. وقتي كت را در بازار به يك بازرگان فروخت، پيش دوستانش برگشت. دوست نزديكش از او پرسيد كه كت را چند فروخته است.
پاسخش اين بود: صد سكه نقره.
دوستش پرسيد: «يعني ميخواهي بگويي فقط صد سكه نقره براي آن كت باشكوه گرفتي؟» دزد پرسيد: «مگر از عدد صد بزرگتر هم هست؟»
خيلي از ما نميدانيم چه بخواهيم! يا نميدانيم چه چيزهايي موجود در اختيارمان است چون هيچوقت با آنها آنقدر آشنا نبودهايم، يا آنقدر از خود دور افتادهايم كه ديگر قادر نيستيم، نيازها و خواستهاي واقعي خود را درك كنيم. بعضي از ما به قدري كرخ و بيحس شدهايم كه از آرزوها و خواستهاي طبيعي خود بيخبريم. ديگر نميدانيم چه ميخواهيم! بيشتر ما نميدانيم چطور بخواهيم. چه وقت و چه زماني بخواهيم. ما نياموختيم چطور نيازمان را بخواهيم. خيلي از ما ياد نگرفتيم علائم غيركلامي را كه مردم به سوي ما ارسال ميكنند. از قبيل «من با تو هستم» يا «حالا نه» دريافت كنيم.
ترس هميشه از ناآگاهي سرچشمه ميگيرد. رالف والدوامرسون ميگويد: ما نميدانيم چه چيزهايي حاضر، آماده و ممكن هستند.
اكثر ما نميدانستيم كه ميشود بدون پول اوليه خانه خريد، تا وقتي كه كتابهاي رابرت آلن را خوانديم. نميدانستيم كه ميشود نرخ بهره كمتري براي كارتهاي اعتباري تقاضا كرد، تا وقتي كه سخنراني چارلز گيونز را نشنيده بوديم، نميدانستيم كه ميشود يك سرويس مجاني يا اتومبيل يا اتاقي ارزانتر در هتل درخواست كرد، تا وقتي كه يك نفر به ما گفت «ميتوانيم». اگر پدر و مادرمان به ما ياد نداده بودند. و در مدرسه ياد نگرفته بوديم و نمونهاش را در زندگي نديديم. از كجا ميتوانستيم بدانيم؟
وقتي عادت كنيد براي سير كردن خود يك تكه نان بخوريد، نميدانيد كه ميتوانيد يك بشقاب رشته فرنگي بخواهيد. شما هيچوقت يك بشقاب رشته فرنگي نديدهايد. حتي نميدانيد كه وجود دارد. بنابراين خواستن آن كاملاً دور از طبيعت شماست. يك روز يا يك نفر بشقاب رشتهفرنگي را به شما نشان ميدهد يا راجع به آن ميخوانيد يا از كسي ميشنويد، تا بالاخره از وجود آن آگاه ميشويد و ديگر فقط يك خيال نيست و بعد يواشيواش به خود ميگوييد: «آهاي. من رشته فرنگي ميخواهم». دكتر باربارادي آنجليس نويسنده كتاب «به كار گرفتن عشق مؤثر است» و «لحظات واقعي».
نميدانيم كه واقعاً چه خواستهاي داريم و چه ميخواهيم. اكثر ما از نيازها و خواستهاي واقعي خود بيخبريم، چون وقتي بچه بودهايم به ما توجه نشده، ا را طرد كردهاند يا خجالت كشيدهايم آنها را بيان كنيم. ممكن است به دليل مصرانه و مكرر بودن، از ما انتقاد شده باشد يا مسخرهمان كرده باشند، بنابراين درخواست نكردن بيشتر به ما احساس امنيت ميداد و كمتر ما را معذب ميكرد. ما به سادگي خواستهايمان را دفن كرديم.
بيان خواستههاي زمان كودكيمان شايد دردهاي درمان نشده و نيازهاي تحقق نيافته آن دوران باشد و در سالهاي بعد آشكار شود. ممكن است حتي به دليل اينكه پسر يا دختر بودهايم از ما بدشان ميآمد و ممكن است براي انتقام گرفتن از كسي كه در گذشته آزارشان داده، فرافكني كردهاند و ما را از چيزهايي محروم كرده باشند يا از انتقادهاي همسايگان يا اقوام از «لوس بار آوردن» فرزندانشان، براي آسانگيري يا نرمش يا به دليل چنين «شل و ول» بودن ترسيدهاند، دليلش هر چه باشد. اثر نهايي اين است كه ما ديگر احساس نميكرديم چه ميخواهيم زيرا خيلي دردناك بود. آسانتر بود در كرخي، بيحسي و بيعلاقگي فرو رويم. آنها عاقبت در جواب ميگفتند: «امشب ميخواهي چه كار كني؟» جوابهايي از قبيل «نميدانم» و «برايم فرقي نميكند» ميدهيم، وقتي از ما ميپرسند چه ميخواهيد؟ ديگر نميدانيم چه ميخواهيم.
ما نميدانيم چگونه بخواهيم
اكثر ما هيچوقت سرمشق يا دستورالعملي براي درخواست كردن واضح و مستقيم در خانه نداشتهايم. اغلب مدارس، دروسي در زمينه مهارتهاي ارتباطي ندارند كه به ما بياموزد چطور درخواستهايي مؤثر نماييم. آنچه ما بارها و بارها ديدهايم نقزدن، ناليدن، گلهكردن، شكوه و شكايت بوده است. ما درخواستهاي كنايهآميز، همراه با ايما و اشاره و غيرواضح را ديدهايم. ولي ارتباط مستقيم در مورد احتياجات، خواستها و تمايلاتمان نداشتهايم. اگر ما قبلاً اين مهارتها را نديده باشيم، آموختن آنها و وارد كردنشان در زندگيمان بسيار مشكل است.
رانهالينك «كسي به من چيزي نگفته بود. پدرم در تمام عمرش چيزي از كسي نخواسته بود. هيچوقت نديدم او چيزي بخواهد. در خانه ما چنين سرمشقي وجود نداشت. بنابراين با اينگونه بزرگ شدم كه «مرد بايد روي پاي خودش بايستد».