از تعریف و تمجید افراد نادان خوشحال نشو!
رابین درانات تاگور، یکی از بزرگترین شعرای قرن حاضر در ایالت بنگال هندوستان زندگی میکرد. او اشعار و رمانهای خود را به زبان بنگالی منتشر کرد، اما هیچ شهرتی کسب نکرد. سپس یکی از کتابهای کوچکش به نام «گیتانجالی» (هدیه غزلها) را به انگلیسی برگرداند. او آگاه بود که متن ترجمه شده، هیچگاه زیبایی اشعار اصلی را ندارد. زیرا این دو زبان، یعنی بنگالی و انگلیسی، ساختارها و شیوه بیان متفاوتی دارند. بنگالی زبان بسیار شیرین و خوشآهنگی است؛ که حتی در بگومگوها و مشاجرهها، گفتوگوی دلچسب و خوشایندی به نظر میرسد. اما زبان انگلیسی این کیفیت را ندارد؛ و نمیتوان چنین کیفیتی به آن بخشید. این زبان، ویژگیهای خاص خود را دارد. اما تاگور آن را بااینوجود، که سالها به زبان بنگالی و دیگر زبانهای هندی در دسترس مردم بود و کسی به آن اعتنایی نمیکرد، ترجمه کرد. این ترجمه که در مقایسه با کار اصلی، اثر بسیار ضعیفی بود، توانست جایزه نوبل را دریافت کند. این کتاب در سراسر هندوستان شهرت چشمگیری بهدست آورد. همه دانشگاهها، خواستار اعطای دکترای ادبیات به او شدند. این مسلم است شهر کلکته محل زندگی او، نخستین دانشگاهی بود که دیپلم افتخار به او اعطا کرد. اما او، از قبول آن خودداری کرد و گفت: «شما دیپلم افتخار به من نمیدهید و برای کتاب شعرم ارزش قائل نیستید، بلکه جایزه نوبل را اعتبار میبخشید. زیرا این کتاب با کیفیتی بسیار زیباتر از سالهای پیش بیاستفاده بود؛ کسی به آن دست نمیزد و حتی کسی به خودش زحمت نداد؛ حتی یک نقد ادبی بیارزشی درباره این کتاب بنویسد.» او از دریافت هر دیپلم افتخاری سر باز زد. حرفش این بود: «این توهین به من است».
ژان پلسارتر، یکی از بزرگترین رماننویسان و صاحبنظران روانشناسی انسان، از دریافت جایزه نوبل چشم پوشید. او گفت: «من هنگام خلق اثرم پاداش کافی دریافت کردهام. جایزه نوبل نمیتواند چیزی بر آن بیفزاید. برعکس مرا پایین میکشد. این جایزه برای تازهکارهایی خوب است که به دنبال آوازه و کسب شهرتاند. من هم به اندازه کافی سن و سال دارم و از کارم لذت بردهام. من هر چه را انجام دادهام دوست داشتهام و خود این، برایم پاداش بود. پاداش دیگری نمیخواهم، چون هیچچیز جای آنچه را که در حال حاضر دریافت کردهام، نمیگیرد.» و حق با او بود. اما افراد اندیشمند، در دنیا انگشت شمارند و دنیا پر از آدمهایی است که درست نمیاندیشند و محبوس در دام این افکار نادرست زندگی میکنند.
چرا باید ناراحت این باشی که همه تو را بشناسند؟ این تنها وقتی معنا دارد که تو عاشق کارت نباشی و به دنبال جانشینی برای آن باشی. بلکه، در این صورت معنا دارد. تو از آن کار متنفری، آن را دوست نداری، اما به این کار، تن میدهی، چون نام و آوازهای در کار خواهد بود، تو را تقدیر خواهند کرد، تو را خواهند پذیرفت. به جای فکر کردن به شهرت، درباره آن کار تجدید نظر کن. آیا آن را دوست داری؟ بعد این پایان کار است. اگر آن را دوست نداری، زودتر آن را عوض کن!
پدر و مادرها و آموزگاران همواره این فکر را در تو تقویت کردهاند، که باید شناخته شوی، باید مورد پذیرش قرار بگیری. این شگردی حیلهگرانه برای کنترل انسانهاست. یک چیز اساسی را بیاموز: به هر کاری که دوست داشتی و عاشق انجام دادنش بودی، دست بزن و هرگز طالب قدرشناسی و پذیرش دیگران نباش، که این گدایی است. چرا باید آرزومند تمجید و تحسین دیگران باشی؟ چرا باید چشمانتظار پذیرش از سوی دیگران باشی؟ به عمق وجودت نظر کن! چه بسا تو به آنچه میکنی علاقهای نداری، شاید از این میترسی که در مسیر اشتباهی افتاده باشی و بنابراین پذیرش از جانب دیگران در تو این احساس را به وجود میآورد که مسیر درستی را انتخاب کردهای. قدرشناسی و تمجید از سوی دیگران سبب میشود، احساس کنی که به سوی هدف صحیحی پیش میروی.
این سؤال به احساسات درونی تو بازمیگردد و با دنیای بیرونی هیچ کاری ندارد. چرا تکیه بر دیگران؟ همه این چیزها به دیگران بستگی دارد و تو وابسته میشوی. من هیچ جایزه نوبلی را نمیپذیرم. تمام لعن و نفرینهایی که از ملتهای سراسر جهان و از جانب مذهبهای مختلف دریافت کردهام، برایم ارزشمندتر است! پذیرفتن جایزه نوبل، یعنی وابسته شدن من. آنگاه دیگر نه به خودم، نه به جایزه نوبل افتخار خواهم کرد.
این گونه تو به یک فرد مبدل میشوی؛ فردی که در آزادی کامل زندگی میکند، روی پاهای خود میایستد و از منابع خویش بهره میجوید. این همان چیزی است، که از تو یک انسان مغزدار و ریشهدار میسازد و این آغاز اوج شکوفایی توست.
این افراد به اصطلاح برجسته و سرشناس که تقدیر و تمجید میشوند، فقط مشتی خزعبلات بارشان است، نه چیز دیگر، اما مردم طرفدار همین آشغالدانیها هستند تا خلأ خود را با آن پر کنند و اجتماع با دادن پاداش، این لطف آنها را جبران میکند.
کسی که از فردیت خود شمهای بو، برده باشد؛ با عشق خویش، به وسیله کار خویش، بیاعتنا به همه آنچه دیگران دربارهاش میاندیشند، زندگی میکند. هر قدر کار تو ارزشمندتر باشد، احتمال دریافت هر نوع تحسین و قدردانی در ازای آن، کمتر خواهد بود و اگر کار تو کار یک نابغه باشد، آنگاه در تمام عمرت رنگ ارج و احترام را نخواهی دید. در سراسر عمرت همه تو را لعن و نفرین میکنند و پس از دو سه سده، از تو مجسمه میسازند و به کتابهایت با دیده احترام مینگرند. چون تقریبا دو سه سده به درازا میکشد؛ تا بشر، هوش یک نابغه را هضم و جذب کند.
هنگامی که از طرف جمعی از افراد نادان، مورد تمجید و احترام قرار بگیری؛ مجبوری مطابق مبادی آداب و انتظارات با آنها رفتار کنی. برای کسب احترام و پذیرش بشریت بیمار، تو باید از آنها بیمارتر باشی. آنگاه آنها تو را عزت و احترام خواهند کرد؛ اما چه چیزی عایدت میشود؟ روحت را از دست میدهی و در ازای آن هیچ سودی نمیبری.
دیدگاهتان را بنویسید